Language: UR
درمکنون المعروف بہ کلام احمد ، حضرت اقدس مسیح موعودعلیہ السلام کا وہ پرمعارف منظوم کلام ہے جو آپ نے دعویٰ سے قبل تحریر فرمایا تھا۔ تب آپ ’’فرخ قادیانی‘‘ کا تخلص استعمال فرمایا کرتے تھے۔اس دیوان فرخ قادیانی کا قریباً تمام حصہ فارسی زبان میں ہے جبکہ آخر پر ایک نظم بدظنی کی مذمت پر اردو میں بھی درج ہے۔ خالق حقیقی و ہستی باری تعالیٰ کے متعلق گہرے صوفیانہ خیالات و تجربات،نعت رسول مقبولﷺ، حمد و مناجات، پُر سوز دعاؤں اور قلبی جذبات سے بھرے اس کلام کو دسمبر 1916ء میں کتابی شکل دی گئی تھی۔
کیا ہی پیارا یہ نام احمد ہے میرابستان کلام احمد ہے در يكنون المعفريو کلامه احمد الصلوة والسلام کا وہ پرمعارف منظوم کلام جو صوتی و وی در پشت تریب 1917 نئی نور رام ( سابقه تو بکشو الا الة
مرة ونصلى على رسوله الكريم حمد باریتعالی اسے خدا وند خلق و عالمیان همه حمد ست مرتد ا شایان همه را آفریده از عدم همه را پروری زراہ کرم همه را از بلا نگهداری پاسبانی بخواب و بیداری ندہ نما سوئے کوئے یا کانم نے برا بہت فدا دل و جانم همه عالم زنو گرفت نظام ہمہ سے را جگر تست قیام مرجع جمال شخص و چیز توئی مظہر ہر وجود نیند توئی کس برون نیست از مشیت تو ہے الم گرفت رحمت تو رحمتے راز معلم گشت اساس رجمته راز عنف گشت لباس جبس دیوانہ کہ نابینا رحمتے بہت لیک جور نما کرنا من ندیدم و فاز بیج بشد جز خدا و ندا اعظم و اکبر بود پائم بدور افتاده ناگهان لطعن او ندا داده ہر کہ میسر ہوئے او آید اور رحمت بر دوش بگشاید
مناجات ایخدا وند خلق و عالمیان خلق و عالم زقدرتت حیران چه مہیب است شان و شوکت تو چه عجیب است کار و صنعت تو گردش آسمان راست مادام کوه ها را به تست استحکام نام تو پاک شان تو حمدی است با دشاہی و سلطنت ابدیسی ستا ولبر ا سوئے خویش را هم و در حریمت دیس بنا ہم دہ بر بانم چنان ز خویشتنم که نیابم خبر ز خود که منم بربائم دل من رشک در زنا کان بن سرزمین خاک کوئے پاکان بکن زان غلط گم عشق خویش کن که نماند ز من نه مشایخ نه بن غم هم شوری نو بریز در جانم مست و مجذوب خود بگردانم دستانی و دلربانی کن گم کن و باز رهنمائی کن جان بشویم زرنگ هستی خویش و وار با غم نخود پرستی خویش آتے برفروز در دل من که از و درویش فقد همدان هر چه غیرا نہ تو زان نفورم کن شرق در تجہ ہائے نورم کن در از همه ما و من خلاصم کن مهبط فیض نور خاصحم کن و از دلم دور سر بلندی کن خاک درچشم خود پسندی کن بخدا وندیست که پرده بپوش بر مانم ز هر رعونت و جوش آنچه دانم و زانچہ بے خبرم از همه در گذر بلطف کردیم عنوان
به آن نگهبان خلق و یار عزیز که زحکمش پدید شد همه چیز آن خدا ئیکه از دو قطره آب میکند بر وئے خوب در خوشا دل نهان ماند و یا رفت بست دست رحمت که کارنست از بیست اے خداوندا نے جب تم رحم کن بر و چشم گریانیم سوخت از در دو بر سینه من ریزه ریزه شد انگین امین درد جانم از غم لفضل خود بریان اسے تو اہل تفضل و احسان رحم نه یا که زار و بیروم ناتوان و ضعیف چون محرم کر کے امر نه آدمی زادم و از سگان تو بد تر افتادم گاه استم بر وفتاده ز درد گاه برخاسته دلم چون گرد ہے تو دیگر سے نمے دارم آیکه کردی حوالت سر کارم میزنم دست و پا نیا بر راه زاینچه بر مسن رود توئی آگاه گر زمین بر دلت درشت آید از سنائی شنو چه نه باید غم دنیا مخور که بیهوده است هیچ کس در جهان نیا سو سوداست ہے تو دیگر کسے نہیں دارم بلکہ تقوی سیب کنی کارم می کوشش من که در قضائے تو بہت نہ برائے خود از برائے تو بہت در توست گر ترا با تو می گذارم باز می شوی گره از طریق نیاز تومیست بانه همه دارند درد و محنت و غم کم کسے در جهان بود خرم دو و فکر آن دار مردم و هر آن که بدست آور می دل جانان واره در نهانی بحق رجوع خود ار و زبرون شو بدیده اغیار از
هر که پوشیده با خدا اسانه و اینروش آشکار بنواز و ربط دل را از داستان مجمل ہمہ جایا داو بدار بدل خوئے مردم چو عاشق آزادی است عشق پنهان طریق عیاری است بازجو نفس را بوقت عمل تا نه کردار با شدت بخلل یے حلقے جو خلق مسکین نیست پیچ را ہے قریب تر زین بست لطف تو ترک طالبان بکند کس بکار ریست زیان بکند تا بچشم تو قدرا بل غنا است دل تنگت هنوز در دنیا است هر که چشم دلش شد و در یاد خلق از چشمش او فتد یکبار چیست دنیا کہ منصب دنیا قدروار بشم مرد خدا اے خداوند خلق معالمیان حاجت بنده را رو اگردان ہر کہ یکسر ہوئے او آید در رحمت بروش بگشاید دل و جانم زور وبجر تو شوت و از غم اندر دل آتے افردت حال اولیاء الله و انبیاء کرام عليهم السلام بگرفتند راہ مولے را پشت پائے زدند دنیا را دل زر آرائش جهان برد ا عمر خود چون سگان کو بگذار ہست دنیا رفیق فذارت نہ تو یار کسے نہ کس پارت بجوانی کنید خدمت یار که به پیری نمی شود این کار کور آمد نشان استدراج غفلت از عیب نفس وسوء مزاج
ترک دنیا ئے رون بجلی کن بیچ نفس شقی برا را ازین عاشق زار در گفتار سخن خود کش در جانب یار بے تو شوق گریستن دارم اینچنین عسل زیستن دارم بر زبان گفتگوئے زہد و عا کار را جملہ بد تر از اجلاف سالک اول بود بنجامی کارگاه غرق و گهی فتد به کنار باز نادم شود نشستی دین عہد بند و برائے ہر آئین مختلف حال باشی اول کارگاه غرق و گهی رسمی بکنار ناگہاں فضل حق پدید آید هر چه کشور از تو بگشاید ا نفس شیطان زوست بر مین بره ہوش کن بوش تخم کذب بایش هر زمان صدق را از همایش هر که از معرفت بدارد گنج خلق او بیشتر بود در اینج ہر کرا کام صدق بیشتر است از همه با بخلق بیشتراست ؟ راه مردان ره رضا ندا است عزه دنیا و آخرت به خدا است خوشتر از وقت در دوقتی نیست تا توانی براه در و بایست آنچنان دل بیا دا و انداز که ترا یا د ناید از دل باز یکسر از دست تو عنان برود و از دلت میل این آن برو لطف تو ترک طالبان نکند کس بکار رست زبان نکند مست گردی ز جام عشق نگاه فارغ از خویش و غافل در غیا دوست دوست انگیری سورت دشمنت آن بود که دشمن اسود
خنجر خویش بر میان آویز سر که او دشمن است خونش ریز دلبرم کشت و نیست که آگاه زد به شمشیر زلف و تیز نگاه بنده آن به بود که ما ندیست آرزوئے صنفات حق کفر است گھرا چون خلیلش بر هیجان فرمان که برایش کنی پر قربان بنده را بندگی سزاوار است جاہ جوئی طریق کفار است هر که حق یافت مال را چه کند این زوال اچه کند مهربان یافتیم جانان را بازخوانید بدگمانان را این زبانم بوصف او نرسد کس بمهر و وفا بدو رسد بود سینه دارم پر از شنار نگار که نگنجد بعصه گفتار ہمہ وقت خوشم نثارش باد دل و جانمر ف راد کارش باد زین عجب ترکجا بود سخنے نظر او بجانب چوسنے هست دنیا بسان خواب خیال غم و شادیش بیست رنج و وبال شمع ایمان خود بدار نگاه تانه بادی برد وزدناگاه لائق آمد بحال عاشق زار که بر سر زبے نیازی یار یار جانی چو مهربان بانه خوف آزردگی سجان باشد ادب یار را بدار نگاه تانی سنجد زر دست تو ناگاه تا نه بر جان تو وبال آید شادی وصل را زوال آید ل دلبران را شنیده امر بسیار شد سرکش تا نه یاری بریکند رو دو دامن از تو در بخشد
قدرت الهي با زمانی چو مرده هیجان از جدائی در آتش سوزان کبر در عشق است بی دینی نشود جمع عشق خود بینی عاشقانرا بعز و جاه چه کار عزت عاشق است عزت یا ره تخمه دوزی بریتی دکشت باز بستی طمع باغ بهشت در بلایا جو به تو به پیشاه دفع آفت شود به ترک گناه گر تو مافی الضمیر گردانی باز گرد و قضائے ربانی هر چه در پیش چشم نشست محال است آسان به بارگاه جلال در مے خار را نماید گل می سراید برگ آن مبل چون با مرے قرار یا بد رائے میشود بے توقف وابطاء ستانه بر آسمان شود فرمان نشود، هیچ شتر دیان چیست حاصل زلزت گذران وقت عقبی نداست و خسران آنکه دارو بیار خویش نظر مرح و نقش یکے شو د زدگر شود بے رخش اندرون خم شده ام همه تن سوزش و الم شده ام تا دل از طلعت تو ذوق گرفتن جمله اندام در دو شوق گرفت تا بجا نمر خبر ز عشق فتاد دل من رو بکوئے یار نہاد مد حق تعالیٰ درد هر گرا میکند نه در بیرون دیدش هر مرا و دل افرون مفسد را که رانده است ز جا می پذیرد دعا ، حرص و ہوا
نگیخت ۱۲ به وارسنج گریه بینی مراد زاری کن بیچ مینیون سوگواری کن چون مراد کیسے فرستد پیش غالبش رانده است از در خویش هر زبان حال خود شر پسنج فقر بے شرع است به یو پنج کا ذبے بہت آن خطا آئین که برون آیدا از شریعیت نوین ه خویشتن راجو سمنه مقدار فضل اورا به بین بہر یہ کالم نیست دنیا نگری می گذران تا توانی مرنج از پلے آن خلق ترسند از تا تم دونم من بترسم از ان که شاد شویم دل میر وز کثرت شادی چون شدی خوش به ام افتادی گریدانی دگر کی بروم نوکر سے عاقل است آن استعد آنکه فرمان برد و می ترسید گر گناه مرا تو نگذاری بر درت ہم بمیرم از زاری تعریف سالک خنگ آن کس که خلوتش جا است فقر و درویشی اش تمنائے بہت یاد دادار پاک حرفت او در غم و در دعشق لذت او آخرت مدعائے ہمت او در غم دین خوض و فکرت او کاملان در رضا حق پویند ترک دنیا و آخرت گویند ما دل نمی گردد از یقین پر نور نفس صد گونه شور و شردرد بهتر نفس دو صد خطر دارد
q رضات الهي لاجرم از خیال زمان همیشه هر که عارف تر است ترسان تو گر تمنا کنی دل پاکان واجب آمد نخست حفظ اسان گر نباشد عنایت حق یار پیچ سودی نمی دهد این کار مخلصه زان عمل شود بیزار که کنندش شنا بدان کردار در سحر با بخیز و کن زاری مگر آید عنایت باری ابله را نیست پیچ خوب در هر که عارف ترست ترسان تر اینہاں جائے عیش و شادی تی آخرش جز بنا مرادی نیست بگسل از عمر و زید پیوندت تا بخوره و بد خدا وندت هر زمان گریدن با مه رگ باز دارد ز سنت غم مرگ پیچ جائے منائے اومنشین پہنچ چیزے بغیر اورنگزین هر که رنجاندا و دل مردان آن به بیند که دیدنش نتوان نیست از حکم او بیرون چیری نه ز چیز لیست او نه چون چیز نتوان کردنش مخلق قیاس بر ترش از خیال خودشناس نتوان گفتش که در چیز است نه گمان چنین که بر چینگ است نہ سرجی ست نزدیک او برد در یخی شیر دور ہستا و بقرب از مدین نتوان گفت تحت اور چیز است ہر کہ کس را مبسوئے حق خواند بر زبانش سخن خدا راند یا رب آن یار را بزود بیار پیج صبرم نمانده است از یاد عهد کن تا هر آنچہ میں گوئی یا بہرے لگے کہ نے پوٹی
١٠ نبود سخو تے دران گفتار نه تکبر بود در ان کردار زین روستها به هیچ جا نرسی ہر کہ گرد و بخواب مهر و دیار هم در آنجاست چون شود پیدا از خطاهای یکبار گاذری کن بہکا رہا اسے یار وقف کن جان خود براه خدا پیش از مردنت بگور درا با خداوند خود بکن پیمان که اگر نوبت رسد بر جان جان دہی دورہ خدا سے کریم نکنی از بلائے دنیا بیم دل من بر ویار زیبا تم خبری نیست از سرو پائم همه در عشق اونهان شده ام آنچه نائد بو سهم آن شده ام بنده خالص است آن بنده که ز دل غیر حق بین گنده دور افتاده ام رزینیت و ریب پیچ و قتم زیار نعیت شکیب نه فوریه اور تصدیق قلبی همه داری گشتنم آهنگ اگه تصلح کشی و گاه به جنگ هر که از لب بگوید استغفار و از دروان است بر بدی خیار زان انابت رخش سید بشود عذرا و بدتر از گنه بشود شوخی و جرات است مترک ادب تو بہ لان کے معیت دل میکنند آنکه ز دست دیو مجال هر که از صدق پاشنی دارد کبر و اعجاب نفس بگذارد شرح حال خود
11 این جهانست جنت کفار محبس مومنان نیکوکار هر گزش سود نیست از پندم فاسقان در سیاه کاری اند مارفان در دعا و زاری اند ہر کہ در کوئے یار رخت انگند وقت خوش دارد و دل خورند به تا دے جان من بیا ساید یا رب آن کن که آشنا اید رحم فرما اگر گناه بشود تا نه کار هر ازان تبا پیشود رهم هر که په جنون حق غمناک خواب او باشد از وساوس پاک ور رسد در کمال خشیت و هم خواب بیند صفا چو در تیم هر که رو تا بد از خدا بی شباب وقت پیری شود و لیل و نجران ایخدا وند خار من گل کن برگرائے چوم بفضل کن دیده ام را کشا بجانه به پیش خبره ده زمنزل پس و پیش داکشا هر که زود درست چون تونگار چون بود خاطرش بصبر قرآ ہر کہ چون خاک گشت از غم دور خاک از رسمی تواند کرد گر نه حلم خدا به بخشاید آسمان بر زمین فرود آید در تردید شرک ننده را ساختن خدائی بیان سخت جرمی است ز و سنخوا ایمان خویشتن امکش بترک حیا بخدابنده زاده نیست خدا آنکه مخلوق است مهم فانی حیف باشد گرش خدا خوانی
i ۱۲ سوئے شہرت دلش بسی مائیل را و تش گشت در میان جایل زان طرف هم زنند عیسائی خود نمایند جل رسوائی چون نه مولی نمود این تلقین اگر همین بود اصل نہب دین مناظره با هند و مندر سے پیش عارفے دیندار گفت کاری از علوم برخوردار بازگو از حقیقت عرفان و از خدا پیش من بهیاریان نه گفت کامی در خیال خود دانی از کدامین خدا بیان خواهی آن خدائے کہ بندہ اش ستم روز و شب در تصورش هستم یا خدائے کہ در تخیل است صاف گو تا شود جواب است گفت من گر چاند کے دائم در دو عالم خدا یکے دائم گرچه شرح این نکته را تمام بگو آن کدام است و این کدام بگو گفت آن کس که برگزیده تو نیست جز نقش تو کشیده تو چند شخص گذشته و مرده در دل خود خدائی بشمرده شخصی رام را بر تراز می دانی که سر برام هر دوش خوانی بست در شان آن خدائے بہنود درج رامائن این صفت موجود پہلوانی رئیس حریص شکار بر زن خود هیجان خویش شار بود حسرت برادر همچمن در فن تیرا د ستا د ز من چون به سیتا چنین بود کارش خود چه باشد خبر ز اغیارش
پائے بند عیال چون من تو پر غم و پر طلال چون من و تو پر چون من و تو اسیر خوردن خواب دل و سینه زینجر یا ر کباب یاد یا بسر جنگ کرده شد پرکار گشت او را سپر بحالت نزار استخوانی نماند زوباقی بنگر این خالقی خلاقی الامان از جهالت بجمال اینچنین سخت پائے بن ضلال بینی اش چیست است خرطوم تن برهنه بعضو معلوم ا شکم اور برآمده بیرون مار نفسم گزیده است جگر که از ائم بنخاست دو و ز سر مار هست دنیا مقام در دو عنا اول و آخرش فنا است فنا کس مرابے نے برد بمزاج کس نداند مرا فسون و علاج آن کسانے کہ دل بسیار موند راست پرسی همان گروه به اند رنگ دلدار خویش میگیرند پیش از وقت موت می میرند کننده دل این مقام بر بادی به نظم از غم نه شادی از شادی از کامیابان درین جهان ناکام زیرکان دور تر بریده ازدم تانه نفس حرون بگرد درام کے بیابی نه درد دل آرام تانه نقش خودی شود نابود گر بخواندی دو سه کتاب بود نے کرشن و نه رام و نه سیتا نے پران نه بی روند گیتا زام وزیر سخن عارفانه می گویند فعل خود را بهانه می جویند گاه گوید که هر چه هست خدا است گاه گوید که خلاق نتیج و فن است
عارف بالله تا بفہد کیسے ازین کلمات که دشر پاک است و نیک بنات وش از معارف سخن می راند گرش خلق عارفی خواند اسے خرد مند این معارف نیست این سخنها بجز زخارفتن نیست تا نگرد و نور حق جان جفت سخن پاک و صاف نتوان گفت گاه باشد که قجه است از دل مردم برد بجوش آواز هر که چون شمع بست مصاحال خانه روشن شود از ان خوشحال غرض اسے نیک مرد و سالک را کرده باید سبوئے حال نگاہ آنکه روشن بود دل و جانش خادمی باش همچو مردانش جان به زبانیان نبود جسم زبانی نور ایمانیان نهان نبود مری از زبان صاحب گیان گراند سوخته اند روان جان دگراند قحبہ گر ہزار خوش باشد فی المثل گرچه ماه وش باشد نشود با کد امن از صورت تا نباشد باطنش عفت پاکدامن ہمچو آواز خوش بود سخنے کہ مسجد حق آیداز رہنے گر با خلاص دل نه مقرون چون غنا تا قحبه دون است سخن نخبگان طرب آرد سخن مرد خون رب آرد قصه گر خوش سخن درس اغنام است کسی نگوید و لئے مرد خدا است مرد باشد کسی که صدق سرور و رنگ دلبر عیان بصورت اورت کیکه ونه صد سخن بر زبان رسوز و گدا دل بکار صراحیان و مساز بر زبان حرف عشق جانانه کار دیگر کنند در خانه
۱۵ دل سیه جان سیه درون بسیاه بر زبان کا فیات شاہ چون نه در دل مؤثر و شانی است اینچه کافی است نام و نا کافی است سوختم اندرین تأسف و درد که ندانند خلق مریخ از زرد مر کی خرقه و زبان بیایند سوئے او جاہلانہ بشتابند ادب دین و شرع بگذارند بلکه خود دشمنان دیندار اند بر کہ عارف نمایدت ایجان قدم او به بین نه سوت زبان گر قدم افترش بصدق نواز خاک راهش بدیدگان انداز کیمیائیست دانش نگذار روئے خوبش خبر و ندازیا مرد را پنج دان علامت این عمل صدق و سوز و علم و یقین پنج گنج اند زیر این بہت اند کے میکنیم بر تو بیان بر علم آید نخست در انسان چون بکارش به دست عاملدان از عمل میشود یقین کامل و از یقین صدق آمد اندل آیداند خیزد از صدق در د سوزو گدا عاشق زار گشت و محرم را از زان پس حال او نمے دانم یا رب اندر الم نمیدانم جهد آن کن که یارا و باشی از دل و جان نثار ا و باشی ہمہ کا راز برائے او بکنی بتغاء رضائے او بکنی اینکه نا دیدہ جرم کر کیسی چه شود گر بسوئے من بینی سر که فش به نزد او ستوریز زید و خیرش تمام نیست پیچیز ہر کہ بقدر شد عزیز سے یافت ہر کہ ناچیز سے گشت پیر یافت نه
جذابه قران I 14 هر که آن معنی بخورد چون خم شد در نشان وجود خود گم شد وجود آن نه بینی که جذ به فقر آن زنده گر دست یک گروه جهان از ره فهم آن خور یکتا صد هزاران شدند مردو خدا از سر فهم آن گرش خوانی بر تو افت د جلال ربانی هر که قرآن بخواند از اخلاص از سر منیش چو اخلاص نیست ممکن کہ ہمیت باری نشود بر خیال او طاری هم بدی هشت فرورود کافر لیک دارد سیاهی وافر م پیچکس را دلے سیاہ یا سوئے کفر و فساد راه میاد ان نشستن به استازین فتار انه زراعت زمین خالی دار لیکن اس مرد کار خار همکار عشق شد از مزاج ما مکتوم ساختن بہت سوختن معدم ہر ہر طرف بوش پاریسائی باست لیکن دوست این حدیث جدا است درونه او رومند میداند ی خندد و نسبت داند چون رہے باز دارد از دلدا شهری دل روشن به بخش و پاکی انفس که منم نجس تر از حیض و نفاس تر چون ترا شور و شر بینگارند خواب هم بر دلت بشورانند گررود از دل تو شور و شی خواب تو سم بود ز حق خبری حال خود را تباه میداری خویشتن راه گوا میداری اینهمه از فساد ایمان است کار و بار توزان پریشان است خواب تو بہت بازی شیطان ہمچو بیداریت خیال و گمان
18 خواب پاکان بود یکے الہام که زرشور و شراند پاک اندام اسے دو صد سنگ درست افتاد هیچت از جرم خود نیاید باد نام خود را نهاده دیندار ہم نام است نازت ان طرابه کم نه اینچه با نه آمدی فرو برش گرچه میری مجال تلخ و ترش نفس آخر چو میرسد کسی را یاد آرد گذشته پس را از دوچشمم روان شد انها خشک چونت مزاج ماند ہے یار آن سرائیکه رفت زمان جانان مینماید چو خانه ویران یک شمیم یار من بگفت آیاد و جد و حالم گرفت زان گفتار دوست چون نخواندت الفت تو و جان بر آمد شادیت از پوست خویشتن را براند سی نه برار ستر و کتمان طریق خویش بدا بنگر این بد حواس مجنون را شیر را ریخته خورد خون را شرک را ترک کن مسلمان بابیش دیده روشن بنور ایمان باش ا چون خدا چشمه لطف داری ہر گزاسے جان من خیال عند که رود تلخیت بجز این قند ہر که او غرق شد بالجه ذوات در بسیار دا اگر بیافت نجات مرد گر سوئے ذلتے پوید به ندامت تدارکش جوید لیک نامرد خوف بردارد صد خطا ر ا سکے نینگارد آن ندانی که در برا حال بہتر آمده توسط احوال رفق و احسان طریق پیشه ی راه لطف و کرم همیشه گیر
IA خاکساری بفقر شرط بدان نیز ترک دعاوی و کتمان سر تعین که بگذار خیال برتر از قید اوست نور البال ذات بیچون چند افتاد است و از حدود و قیود آزاد است گر نبات در اظهارات قلب ترسم آخر نگرد د ایمان سلب و در حدیث آمده زیر بشه که در و د خدا بر آن هابسته هر که تنها و منفر ماند گرگ بر سے دبان بجنبان ومان سر که تنها بماند از دلدار گریه افتد بر و چو ابر بهار هر که از خلق انفراز محبت از دو صد فتنه و فساد برست اختلاطے فزون زحد الجوام غفلت آرد هم آورد آنام در چه خوشنودی تو بست اینجا تا همان کار گیرم از دال بنانا انز کرامے رہے تو برسم خدمتی چیست تا بد و برسم باشد آن روز روز خرم ما که شود خوش نگاری میرا مرد این کار نیست آن نامرد که بترسد ز سوز و حرقت درد حرفت و سوز و در دامت سات حرقت نسوز و در درست اساسات یار آمد بفضل بے نایات نه با حیاء شب از صدقات مرد را این علامتی است که بر سر نه پیچه زره باعث گرد کو شد از جان برای آن همچون در خیالش نمی شود مجنون تانیا بد صراط حضرت رسید نہ نشیند دے زیائے طلب اینکه از روس کا ہر افغان است نیست ایمان که ریم ایمان است تیم با
19 رے دار و ایمان بهار و پوئے دیگر خبر مید ہر ز کوئے دگر هر که یک ذره دارد آن ایمان گری از گر باش زمین و زمان کمین سمی خیر و از نمایش خویش که یک از دیگری نشیمند پیش آفرین بیست یارشاطر را که ره باید غبار خاطر دا گریجانی تو کرے نہ جسے چون نقادی فت در ترا بجے همه جنگ از کشا گشتی خیسند نفس هر کس جهد که خون ریزد بر سر این سے بے بنیاد طرفه عقلی است خاستن بفساد هر که جویدت بول مردم را قطره نیست آن نبی خم ۱ کاش با با دورنگ شده دلدار لسبه با قرار و دل پر از انگاره آسمان وزمین بنا کرد است کسی کند آنچه بار با کرد است دل خلق است در تصرف آن بچه کار آیدت ثبت نجیبان بیچ چی کے نیاید از طلبم گرچه جان آید از طلب ملجم د خصومت نفس خویش بمان تا نگرداندت نه راه یگان آنچه در فقر واجب الناس است حفظ اوقات و اس انفاس است اتے تم من از تو بیزارم والے الم با تو کار با دارم تو چه ارزان لب شیرین بخوانه شعار حمد کند اب من بر نصیب گفتارم خاک کوچه دلبر که روز و بستم اگر چه در نظر کم شناس بهشیارم ب
است بر مطلبی دارم نه حصل اری خواهم نه بوسه ونه کنار بحیرتم که ز عشقش چت نه نه من ز خود در دم آنجا چاند میدن که ر و به شیرین بر و با خیارم در دوم من آدمی چنین صورتی نمیدانم فرشته است که نورش فتید انبارم جذبہ عشق عاشق زار است نو آئین در ره عاشقی به کفرونه دین عاشق دلبرست سرستش برش می زده نه از پیش لیکن این دولته بنجر دین نیست غیر را دخل رسم و آئین نیست کفر و دین خیر و از اراده خویش عشق جذب حق است نیک اندیش د هر در سر که مهر رسول در دل اوست لائق بارگاه عزت اوست در نظاری بدارد و کیئے دو نخ آمد مقام بے دینہ بنه از خویشتن بران گامی زندگی کن دلا چو ناکامے هر که ناکام ماند کام یافت ہر کہ بے نام ماند نام بیافت صحبت خود بدار با ماری لیک یکسو بروز بد کاری از چندین صحبت چه کاربر کافر است آن که گوید این سخنی که خدا شد فرود در بدلنے فراست ذات خود را بلند تر خواند ست کار پا کرد و همچنان ماند است پیچ شک نیست کان بعد با جهان خود محط است بر زمین زمان ورنه قطع نظر نه ترک ادب نیست جائے تہی زبلون رب یارہ برمی بود زمار بتر
٢١ بر تعیین که بیندیش انسان است یک بنده خداش میخوان ایزدا ایز و از سر تیتنے پاک است بسته بند خاکی و خاک است حقیقت بنده بنده را نام بنده شد زین بند واز تهمینه هاست بمیرد تا بلند بنده در قی رسم بند بود حق ازین قید تا بلند بود بنده هم بسته خور و خواست نیز در قید جا و اسباب است نیز هم بسته ازن اطفال صد سلاسل با فکر عیال تنفس که آیدش بند ست گر بقید حیات یک چند ست بستہ قید را خدائے بگیر کس بہائے خود ان گند زنجیر عادت پاک ایران هم پاک عادت نار بست خور در خاک آنکه این بن رہا بیات نهاد از همه قید و بند ست آزاد ہر تنفس که آمدت بند است بنده شوچون به بند انگند است انے کہ داری هزار ین دریا دعوئی دیگر است ترکیب زنده را نگو که شد در گور تا نه بیننده است بداند کور پر کرد نکش بزیز نگاه آسمانها داشت است نگاه چون نگه میکنم خروج و قدوم بنده بودن نمی شود تسلیم معلوم نه بشوق خود آمدیم نران نه برون رفتن است از خود باز چون فقد نطفه پدر بر حم جان نیفتند در و هم از ان دم
۳۲ تا نه گرد و بشه تمام و کمال نکند زنده اش رہتعال بنگر اکنون که قالبش که بناست چون همیشه درست جان اندات آنکه قالب بدا و جان داد است ظن دیگر حماقت افتاد است نگش و تور و کرم زخم سگے بول و پیشا بے تار و پو دو گے زخم را و بچو انسان یک از خلائق است داند آنرا که آن حقیقت سبوت کہ بہر جائے خود خدا آید خود می میرد و خود او زائد گر خطا نیست در عقاید تو چون برنجی چونے رویم برو اگر این ماجرا ئے تو برود خود نگه کن خوش آمدیت باید یعنی از خوانست سگ مردان یا بخوانیم دیو بد کردار یا بگویم یک شغال حقیر یا بخوانیم با خنزیر چون به تبخی نه ما بدین گفتار آخرست این عقایدت آباد غرض از کیش و دین عمل باشد چون عمل نیست صد خلل اشد نیز بنگر که آن تنا سیخ تو نیز لعنت کی نیز لعنت کند بمذہب تو چون بہر قالبے خدا است خداست پس تناسخ چه بر خدات بلاست بے سزار ستنش بسنے دشوا درشن شومیش سزا نا چا گاہ گرگ و گہے شغال حقیر گاه از زشتی عمل خنزیر گاه موشے شود گہے مارے صد سزا با بروز کردارے آفرین بر چندین خدائے مہنود آنکه جانشن بحجم با فرسود پنجم با نتواند رها شدن از بند عمل بد بعد منش انگلند خدا هنود
نفس اماده عمل بداز و بزرگت است خود بمیری اگر ترا نظر است آنکه خود را از بند نه باند چاره دیگران چه می داند عمل تو خدائے نشست اے خام این خدا را بکن زد و ر سلام آنکه او غافر ذنوب بود پرده است نیست آسمان زمین از خودی دور شو خدائے ببین هر که از تفریح پیش دست شاشات در دور مونت بر دید آنچه بیکاشت نفس خودبین فتاده همچو زمان زین مونت بخواندش یزدان میزند را خیر هموان رهزن نشت نفس اتان آنکه صدق سخن ہے دارد زود روید هر آنچه می کارد خشم را چون طعام خور بر با صبر را چون لباس بر تن دار طعام ما صدق کن پیشه در همه احوال | آنکه خود مرده را حیات ہر موت برد سے روا چگونه بود ہر کہ انکار برش هان دارد خویشتن را به تیغ بسپارد گر ترانیست مهر شاه درست دست از جان خود باید شست عشق بر زشت خوش نمی آید عاشقے رائ خه چومه باید چیست زنار تارر بنزن تو رلیمانی است رشته زن تو چیست بسته سنگ خو د تراشیده رنگ جان پیش او خرم شید پیش خراشیده ہوئے آن آیدم از میخانه که برون را ندت چوبیگانه از گردش چون قدم فرار کنید خشت از خشت خانه باز کند
۲۴ سخن عشق دل کنند پرخون روئے لیلے سہمی کند مجنون می فتد در دل از جدائی خون فرقت یار میکند مجنون گریه گر نایدت بمان بیدار تنگدل چون شوی بنالی زار اینچہ نواز لیست اسے نگاریم من در آتش بهشت را بینیم دل سوزان عشق و یار به پیش وصل یار است دعم وما دم میش خود غنیمت بدان چنین اعزاز ورنه از طور دیگر آید باز تفضیل بنده بنده را نام بنده شد از بند زانکه بند است بند در چون چنید آب ہم بنده است زنیکه ام بند در سردی است نه خود کام ما نتواند که گرم گرد دو حار باه هم بنده است زینکه مدام میشود نیست چونکه گشت تمام آفتاب است نیز نده و رام زانگه گردد یک طریق مدام نیز آتش مطبع تمہاری است گرمی او زحکم جباری است گر بر آری پیش او فریاد گر میش گم نگرد دانی استاد بنده است و در حرارت بند بسته حکم بادشاه بلند را سنگ هند است در صلابت خویش پائے اشجار در زمین بندات سخت در پا سلاسل انگلند دست در سنگ احکم زبان بست است لاجرم پست تر زیر بیت است
۲۵ چون بسبب الا بینگنی سنگی سرنگون افتد چو پالنگے ناله ها میکند بدیده حال که بلند آمدن هرا چه مجال آن خداوند و خالق افلاک ہست از بندئے دنیا پاک زین سبب پاک نام او خوند که خدا هست پاک از پسربند او نہ مرا در اپسرند مادر و جفت گیے خورد نه تند نه خفت ع نه چو انسان بزاد نر مرد است ہر کہ بند سے بہائے او بینی ما حق شنا سیده شد زبے بندی در همه کار و بار آز اوست پیچ بند بر و نیفتاد است زنده گرداند و می راند رانداز قهر نیز هم خواند قدرتش خارج از حساب عدد پاک از هر چه بر خدا نزد هرده را پیچ بندے یہ فعل و کاوش نیست اے بہارِ زمانہ عاشق جان عاشق یگانه عاشق آن چنان دار ظاهر بانت که شریعت عیان بودنت چون خوری آنچنان بخود که طعام نکند باطن توتیه تمام نه چنان خود که نور تو سوزد نفس را شوخی و شر آموزد و شیم اوفته جوست شراب کاہلی آرد و تغافل خواب چون بکس آن انگار رو آرد بخش انس موسیل نگذارد ذکر ظاہر تصور است گمان نشوی سیبر از تصویر نان
٣٩ در تانه پیدا شود بدل دور ہے ننشیند زراہ تو گردے چون کلوخ بینگنی در چا رید آنگه که پیشنوی آوا کا غذے چونبشته است سیاه نیست دیگر نگاشتن را راه چون مجمے پر بود نخست از خاک نتوان ریختن در روشی پاک تانه خود ر اپنی کنی ز خودی نشوی پرز پر تو صمدی کوئے و شوخ رفتن اندر راه آخرا فتند که اوفت در ماه دور دارا ز طریقہائے بلاک نظرے دور مین بدون پاک بد زبانی من نکیس اے یار سر پیچ از تلطف گفتار گفتگوئے بدی زبد کاری است ترک نخش از شعار دینداری این از بر زبان هرچه آمدت گفت دل پذیر و تاثرش ناچار د در معنی آدمی زمین آسمان چنیسه همه این بستگان به بندگران بر سر جمله قاهر است نهان ہمہ چیز است همچو گاو عصار گرد مرکز بگردد از اجبار آسمان انه طاقت است و توان که دو شہری فروشو در مکان نیز خورشید را نہ یارائے کہ نہد بر سر پیر شب پائے و شمن آتش است آب روان دشمن آب است هر خوان آپ پروان ن شب سلخ است ما را ایمن هم خسوف است برخور روشن م اینهمه چیز است و هم به دوست
۲۷ هر که او خود اسیر وار بود در کف او چه اختیار بود آنکه صد بند خود بپا دارد دیگرے رہا کہ راحتی دارد سوئے زن نفس او بے ائل را ونش گشت در میان امل اینچنین اگر خدا باشد آسمان و زمین زهم باشد آه کردم ز ہجرا و صد بار تا یک آو رفت تا دلدار آب از دیده ام برفت چو جو تا یک قطره شد حضرت او گور مردان با بلی میرست کار مردان بمن گرفت خود است ہر کہ ہر دم نظر بخاطر کرد زود اشران برخواطه کرد هر نظر خواب غفلت از نفر خویش بر ان ہر دم را دے اخیر بدان ہر دور ہے کہ جذب است و سلاوک چون نگه میکنم شد متروک این ولایت باختیار سے نیست موسہبہت مست کسب کار نیست بروای یار سورے کرب عباد همه منزل ترا مبارک باد رفضل حق وثوق کام بران دار بردی تمام اعتماد سے مکمن بشور عوام تا درخشد مهر روشن ما منقطع شد ز خلق باطن ما ہر گرا داد حق قیاس تمام شودش از عوام یاس تو نه خود نیست شو بقا این است توسم ده د شود و این است بکن از در و بر درش فریاد تا بپرسند این چه شور افتاد ولاگر بگذاری در کوئے جانان صلی اللہ علیہ وسلم بود بیکبار از فرانتش شور برداریم
مرتبه سلوك FA آنکه نشر من متبش حق کرد که رسد با مجاید آن مرد منها ماس با ما به این مرد هر در راه است و سرور مران گیر و خاک از پیش فلگران عشق او تا بدل نرود چرا وصف احد تنش ربود مرا کار عشاق چیست وقت نماز انکسار و خضوع و عجز و نیاز گرچه این کارشان ہمیشہ بد عادت و خلق و در دوست بود لیکن آن وقت است رنگ گر مے فرائد ازان ہزار الله خوبر و چون بنوشد از باده شرخ تر می شود رخ ساده شاہ سے چون لباس و پوشد قامت او بد لبرے کو شد او صحبت اہل دل بصدق دنیانی زود تر میکشد بگفته راز دتر واجب آمد که ذکر آن جانی لازم وقت خود بگردانی صد غمر انه کارشست تا آن دم که نباشد ترا بصدق قدم آنکه از شکر حال شده هیویش پرده اش تا تو یتوانی پوش هر که از خدمت نگار بماند از همه سو د روز گار بماند ہرے نیست ماندن از مدت خدمت است از وسائل تربت عشق هر بال و پر فرو ریزد عشق و کار دگر نیا میزد آتش عشق چون بیفروزه و ہرچه جز د ببر است می سوزد اوست نزد یک تریبا از ما وائے برحال ما و کوری ما آنکس از زندگی است بر خود که ز خود محوشد با لغت یار عاشق روئے خوب بر پاپ دارد اند رضاشل سہلاک لبر
۲۹ اصلاح نفس آنکه در خویشتن باند اسیر باز ماند ازان تیم قدیر چونتو زیبا کجا بو دیا ہے سرو بالا و ماه افشاری در را در دلم بده خانه تاز عشقت شوم چو دیوانه طمع خام بین که از یک آه میکنم آرزد و بد بر راه ا سالها خون دل بباید خورد از تو یکدم جدا نمی مانم طرفه تر این که هم به بهرام تو عیب خود بنگر و کمال خدا عجز خود قدرت و حلال خدا ظلم نفس خود و ند تا حق ذلت نفس خویش و عزت حق پر که نقش ونگار خود جوید در ره یار ہرزہ مے بوید تا نگردی برون از مستی خویش پاک از کبر د عجب استی خویش انه و و نہ ند ہندت بکوئے جانان راہ بازمانی ہمے سجال تباہ خون کوتر ز آدمی بیکار که بعد پنج تن بیار و بار آنکه او بیست فارغ و بیگار می نماید چو مردم بمیار را سر که معشوق را بر دارد تا دلم دور تر زیا در افتاد گوش و چشمه زبان کار افتاد ہر کہ ذوق و خوشی بیارین است بیگل و گلستان چه کاری است بنگر اندر رست ضلالت من رحم کن بر جنون حالت من بیکبار از منت دل گشت ببیند بدین زودی بریدی از من آباد ندانستم بان در و دل خویش که باشد خاطرات زین گونه بیدرد
۳۰ بند و حضرت کریم استیم صنعت دست آن قدیم استیم زین بدر ویشی و بغرنت دل و از قصور و خطا خویش منجل چون شہادت سمی در صد مرد قول یک کس قبول نتوان کرد هر حبه آن از خواص امکان است زمان همه رنگ بر ترش شان است برتر از قید ہائے طبقہ ہفت نہ سجائے بیابید است و نرفت بنده شو بندگی همین دین است منتہائے مقامها این است پیچدانی نه فقر حاصل چیست این سفر را اخیر منزل چیست العبودية العبودية توبه از نخوت و انانیته بندگی آن دمی بیاید در است که نخواهی بر آنچه حق خداست منکه رو تا فتم ز خلق و جهان همه بست از برائے آن جانان سرور ولیش بخونش آلوده آنکه او سیر خورده از مرده همه تن فربه اش ازان بوده سر و رویش بخونش آلوده سرور ویش بخونش آلود شکر از خوردنش دیل بوده لیک چون بول آمیدش ترسید تا بپایش زمشاشه برسید حال این بد کن و خبیث لگے ماند اندر بھی بال گے گیریمبر دار معده پر بکند همه مردار از هوس بخورد سرور ولیش بخونش آلوده در نجاست تمام تر بوده نصیحت دمتریک دنیز رد شرك
۳۱ I مردک ناخوش است آن مردان که تا بد سر از محبت یار اینجهان است مثل مرداری چون سگان ہر طرف طلب گار ہے هر یک از حرص میزند دندش چون سگان میخورند هیچندش آخر الامر میکنند کنار و از همه بازماند این مروار همه با جان زینید خلق مجهان من بتونه نده بو بهم بجان عمر ضائع برفت در اختیار زین پس دست ناو دامن بار اسے فراموش کردہ حب وطن در گرفتہ ہمیرے مسکن سر گفتار ما مجازی نیست باز کن دیده کین بازینی ست نیست سالها ما گر از جان دیدیم تا شب روئے دستان میدیم گدازِ سالہا چون فلک به گشتیم تا فلک دار دیده و گشتیم سر پیوند من ندارد دوست بنجم و مختم سپاردو دوست و چون بیاید مرا شکیب مرا که بتر ساندم به هر آن یاد ہمہ تن صیم و خباشت و شر خود ندانم به نفس خویش سبز شد سی نفس نیچ کاره من گری بخشد کدام چاره من اسے بہا روز ناکہ غم دیدم تانے سے آن صنم دیدم ریستی آن صنم رو دل من خون شد و ز دید کنید تا مرا بوئے زان نگار رسید H 2 میشه و راہ دل بجانا نے لیک چون خون شود دال بنانے کنند اند غم و مصیبت من و انچه برمن رود ز گفت من بر چهار چین تاثر بینیم بہ دارہوئے در خدا بینیم مناجات
مناجات لسلام عليكم خطه ابراز همه گویند از زبان حال که بلند است خالق متعال اسے خدا صنعت تو جمله نکوست آن تو بی آنکه بر تراز همه اوت برتر چون مرا تو خود کشید ستی جامہ بستی ام درید سکتے دیگرم از خط بد ازنگاه تانه از دور ا و فتم در چاه هر که در چرفت و از سیرام نه سر او بماند نے اندام چند باشی بفکر قال فعال وقت مردن نرفت باکس مال فکر روزے بن کہ جان سوبست زیر کی اد برائے این روز است در و بهجران نمی کنی معلوم کہ بستی ہے شادی مسموم ہر کہ بالوث شرک آلود است از جناب کریم مردود است ہر کہ بوئے زمعرفت دارد لاجرم رو بسوئے حق دارد حق جهد آن کن که رفت به فت ترا دل بریده شود زیرا غیر حق را بدل نماند جا شورت دل میرسیم دوست سرا خلق غمگین شود ز دور دوالم غلم من زانکه بیم است دلم در دمندهم از نیکه در فهرست همچو عشاق رو ازار رسیت و از سر که خشنود نیست زود اد ا بهتر است آن خبیث مردا خواب شب را بروز اندازم تا همه شب بیاره پروازم آتش افروز در دل جانم و ز خلایق بدار پنهانم ر ما با کرام حنیف ماموریم سمه مال و بضاعتم بار است را بیا بروزاندا
۳۳ ر دهند و طرفه کیش است کمیش قوم منبود که بساز درز سنگ با معبود زخدا وند خود کنار گرفت بچو قحبہ ہزار یاد گرفت آن یکے پرستند آتش را می تراشد ز دل صفاتش را و آن دگر سرنگون بجانب آب می شمارد در ایک از ارباب دیگر سے بہت آفتاب پرست دست بسته به پیش رویش است دیگرش گاو دو بار راست غلام نیز سوگند می خورد زان نام خوردوزان ناهم کس بگوید که در دمسن اهم است بسر جبر تم در اندام است کس بگوید کرشن بہت خدا کس بنارائن این کند ایما س الحذر مردمان ازین بذبان بسته دارید از فضول زبان آنکه مرد از موادث دوران چون تواند شدن خدائے جہان آن خداوند بر ترست قدیم بے زوال و یک قرار مقیم زینه در جهان نشان نیست خود نشان بین استخوان بیست حمد باری تعالیٰ مرکسے را سزد خداوندی که ندارد جسم پابندی دیو را کو ہمکر و ریو شتافت خبر بدین رو به چه نتوان نیست هر چه از خاصہ ہائے امکان است زان علامات بر ترش شان است هر چه میباشد از خواص بشر ساحت قدس او ازان برتر هرچه کرد است شرع و صف خدا تومنه زان حدود بیرون پا وصف
هرچه آمد بهات عزا تومنه زان حدود بیرون پا از رفیقان جدا مشو زینهار پر خطر بیست دشت گوش بدار دیو گرگ است این آدم را گیردش چون به بندش تنها نیست دینے جو دین مصطفوی روشن و ثابت از نشان فوتی ئے بہ تنزیہ شوچنان شاغل که زا و صاف او شوی غافل کئے بہ تشبیه آنچنان بایل که حجم و جهت شوی متسائل آن میانه که مصطفی بستود راه خود گیر در ره عبود اندر انجا که حنظله باید گرد ہی شیر علت افزاید موقع و وقت را نگه میدار سر سلام بوقت خویش برا غرض از مایلیق سرنکشی گرکشی انتقام و نکشی یاد داشت بسیار ضروری این بیان در ین کتاب ضروری خواهد بود که شریعیت از مصطفوی از همه شرائع کامل و مکمل است و در ین برای اثبات این مطلب مثلا اول در سکے یموجب توریت بیان خواهد شد بعده بموجب ایل بود به موجب قرآن مجید تا مطالعه کننده را بعد نظر در احکام ثماله خود معلوم شد که حکم فضل والے قادانه ازین سرسلہ حکام کدام است.فقط غلام احمد مارا تورها بروم در مصلحت ایزدی
۳۵ 1 ہر نہ مانے نہ ھر ہمے بہ بند گاه باشد که نشتر سے به نهند های بست و جهل و نادانی گز بهر جا بیک نمط مانی گر تر تم بدی بہہ کا کار دنیا تبه شدے باری تریم ہے گر تعصب ہے نہی بکنار این شهادت تو ہم دہنی چا هر چه باشد بقید با قایم نیست بر وفق مصلحت دائم با همه هست و از همه یکسو مومن اکنون نمی دود چودو اب چشم دارد بمقتضائے صواب معتدل شو کہ ہر کہ اہلدل سات در جمیع الامور معتدل است وسط آمد محل عز و شرف بوسط رو بنه زہر دو طرف ہم شنیدستی از رسول خدا حکم خیر الامورا وسطها رو نیابد بد وفناء و زوال بریکے حال است در همه حال در ده داستانا بخو د سپنا اہم دہ در حریم کمال را ہم وہ انچ کا ہم نے اسد براد روزگارم ہے رود چون باد نیست بوئے مر از صدق سدا در دلم بہت صد موادف گرتر ایک نظرفت و بر من کار من گرده ای رخ روشن یک نظر روئے خود نا اے یا پیش زان کز جهان به بنام با در نعت حضرت محمد مصطفے صلی الله یم پایه تاعرش کبریایش است هفت جنت بزیر پایش است
هر که در سایه اش فنر اگر دو بخدا بهتر از ما گردد فرقت یار برد هوش از من خاست یکبارگی خروش از مین از جدائی چو ناله با کردم خلق و عالم گریست از دردم چشمه ها از دو چشم من باید عالمی را غم بگه یا نید ها از دوچشم بچه غم کے دران بارگه کنی یادم اینقدر بین که در رو افتادم از دو عالم رضائے تو خوشتر رنج بردن برائے تو خوشتر دیگر نعت رسول اللہ صلی اللہ علیہ وسلم هست آئینه وار آن زیبا منعکس اندر و صفات خدا هست امروز شوکت کفاره سہل دیده بغاوت انکار چون نشیند بعدل صبا را تخت کاربر کافران بگرد و سخت چون زمردم بغیر عدل نخواست آسمان و زمین بعدل بنات ذکر اوتار از مرد و باد اجل برو بوزید و آن خدائے بآخر انجامید عجب این مردمان گمراه اند کار بازان زموش میخواهند عیب از من که بار بار آید آه گر در دل نگار آید هر که زین گل شد است پایش بشید تا بدش نور کبر یا برسد در بدر کو بکو بجو اورا ہر کجا یافتے بہو اور ا
کاش گام به نزلے نرسید زحمت آب و گل زمن رسید یار در کشور جنونم برد و از زمین و زمان برونم برد از سے عشق بیخود دوستم رستم از خود بسیار پویشم و برا است دیدنت نعمت دولت محبت زہے قسمت هر چه جنب حق ز لوح دل تبراش بگذر از خلق مجله حق را باش چون دلے تانگار راه کند بر رخ غیر چون نگاه کند من که خود پت سر زن مردم کے بہ پین پاکستان سمی گردم به من که صد سور از درون شنوم سندت اسے خیر خواه چون شنوم خود مرا در میان مبین آیار که نگفتم نگفته دادار قدم اندر ره صفا بزنید که سنگ سیرتان عصا بزند نیکوئی با بدان بدی به نکوست برنگرد و زید که سیرت اوست حلم باید ولے بموقع خویش گرگ بگذار تا نه در دومیش وز د ر ا چون گرفت نگذار تا نه مایه را دید آندار از عبث نیست حكم تعزیرات ان لِلنَّاسِ فِي القصَاصِ حَيَات در بیان بت پرستی سنگ اگر نبی تو براپ بام چون بیفتد کند بخاک مقام آن بہتے را که تیشه براشد دیگری را چه سود زو باشد آنکه خود دست مائل پستی تو چه چشم پرنس در دوستی
اطاعت الهي ۳۸ ہمہ کوہے اگر پرستند کسی نیست تدریش نیز دق کچھ کر دل من بر دریا رسیم اندام گلرخ و لاله اسانه و سرو خرام یار دارد نظریب پنهان گرندارند دیگران چه زبان مرد باید که بر دو بار بود زو د رنج نه مرد کاره بود آنکه آید ز حضرت عزت طاعت حکم اوز ہے قسمت جان مال ودول جگر همه دوست پدر و مادر و پسر همه روراست تیغ خود را چو داد گر بکشد نابکار است آنکه سر بکشد در بیان آنکه خدا وند تعالی بزور دست خود هدایت کند و چنانچه بز در دست دین اسلام منتشر کرده است همچنان برای زور دست او در دین داخل کنند + در بیان زور خداوندی زور او مے رہا ندت از بند تو اسیری بدست نفس حردن زور او می کند ز قید برون هر کرامیکشد بزور کشد گر بخواهد برون زگور کشد زور او هست اینکه خواهش دودن نشود بر مرا در نفس حرون گرنه زورش ترا بدار و باز سخت دولت ترا شود و مساز مطرب آرمی بخا نہ مے نوشی شاہدان را کتنی ہم آغوشی از دل و جان مرا د میداری که زر و سیم را بدست آدمی
۳۹ مز و را دست اینکه نیست زرت بده که شود آرزوئے شور و شرت..یا نشان از دفینه یابی یا بنا گر زمینه یابی تا ازان مال مفت مینوشی شاهدان را کنی هم آغوشی " ہم بجواہر دلت حکومت تاکشی کینه خصومت دشمنان را بدار آویزی هر که خیز د سبخون او خیزی ہر که اندک و ید ترا دشنام آن زبان را برون کینی از نام رحم او بست اینکه زارت کرد کار بیرون راختیارت کرد و بست گرگر نیست بے زرو بی سیم باشه و بادشاہ ہفت اقلیم پرس اندر مراد نا کام است است فی الجلا لیکن آن جاست پائے تو چون بنا سرا بید بند بر پائے بخت تو بند ظالمه را نمی گذار و شاد یک دو روز است بعد دانو از جهالت مکن بشکه در دین زور آور بیشه عقل به بین ہمہ چیزے بزور قدرت دست ہم ہدایت بزور رحمت ایست رست و میدم رغیب ما فکر تو اندرین کجی برد دو مانم گر گذار و پس تو کارت کثرت ہم میکردم ادبارت زور او داردت نگه از شر تا نیفتی نه کار خوایش بسهر زین دعا کر دستید الثقلين لا تكلني بِنَفْسِي طرفة عين تا نه زورش برون گند میناک ہر کسے بہت در مقام بلاک عاجز و ناتوان دبے زوری هست شیطان مطیع اوگوری از رو حلم انگند در شر کس ندیدیش بدست تیغ و تبر از شه
هم کار او علم یار او مسلم است رونق روزگارا مسلم است زہر قاتل بسیارد آن بیدین همچون نمایدت شیر این باد شه را جلال پنهان نیست زوران بے ہمال پنهان نیست تین حکمش رو د بهر دو بهان زوبر او هست آشکار و عیان گاه از قہر حال ظاہر حال چون به بیند خالائتے بضالمال مرسلے میفرستند از سر زور تا کند حال سرکشان چون مور گاه آن زور را بطور پنهان می نماید بمعجزات عیان مظہر حق نمایش زور است که نشان خدائیش زوست آن شنیدی بستے کہ مغربی نام بود در عهد پاک خیر انام بود در ظن رائے باطل شان که همه عزت است زان بجان عزت و ذلت است از طرفش همه فیضان بر آید از طرفش ہر کہ اور پرستند از دل های دودکش غربت آن ثبت بیمان پیچو آن ثبت کے گرامی نیست راست است اینحدیث نامی نیست او خود آید زہر کسے برتر بر سرش نیست حاکمی دیگر هفت استیم در تصرف است در دو عالم عطار و قیع از زوات ما همچنین نام نائے ایزدپاک بنگر اکنون که گرندائے قدیر نمود سے بیکا نفسران تعزیر را نه نشاندی بخاک آنان را لات و غر سے سوختی بیبار
الهم که با فرار او سخن راندی کہ زع اسے دو دست افشاندی تا نہ عز نے شدی دلیل محقیر چون شدی ثابش علو کبیر کاره عباسی اگر بماندی است چون بخواندی کش کہ بے سیاست چون بتان را شد این بهرمندی جوش زد غیرت خدا وندی الامان الامان زغیرت حق آسمان میشود از ان منشق بخدا مرسل کریم است این پاک هم خرقه کلیم است این بخدا دنیش از خدا دین است بر شولتش دو صد برا این است و است در هم نت و بید نے کہ خلانش گرفت آئینے مئن کر دین اوفتد در نار درست آنکس که رست از انکار آشکارت شود بروز شمار که بر تار خود شدی ذوالنار بنگ از دست خود تر شده خاطر از مهرا و خراشیده چون ازان یار تو به بنمائیم که بهر سو که دیده بگشایم ہر روئے آن داستان می بینیم نور او جان عالمی بینم در حال بیند و راحمد کسے را گرفت معبود سے گفت حق بہت سیرت کافر که بود از طریق حق نافر کفر گوید عبادت انگار نیکوئی خواہد و بدی کارد کفر گوید عبادت انگارد فسق در زد صواب پندار خدا اور سول ذیشان است مریکایر او کار با ریزدان است
٣ لم پر پیست از زمین چین برین و از بنی آدم و خور و پرودین نیست آن را ز صانع چاره که بود فیض بخش همواره گرنداری نظر بخیانه تونیش متغیر همی شود کم و بیش کمرو سقف یا نا و دان سقف سرا گر نماند بیاد تو دو سال بنگر اکنون بوئے خاور ماه چون تغیر بد و نیا بد راه را چون نه فرسود می شود تر نشان.عاقل آن است نزد اهل سدا گه شناسه صلاح را از فساد از دو راهی گزینید آن راهی که نه بیند زیان در و گاهی نہ پیدا نمی شد ور بهراسد نیکتر را از نیک بشناسد آنکه باشد دلش بهتره مال چون کند یاد ایز و ستعال گر کنی ذکر حق به نیت است اول از ذکر خویش باید بناست تا نگردی ز نفس بوش جدا ند سندت رہے بکوئے خدا رحم بر معیت کشوری ہے وہ ایک دل دور مجھے مگذار ہی عالم چو یک تنے انگار بعض سر بعض ہنچو با شمار بعض چون جسم لنصر ج ن دل بان بعض چون دیده بعضی جو من ایران بعض چون دسته باز و گرو پار بعض چون ناخن فزون بیجا یہ تعین مبین بسوئے کے تانگردی اسیر در ہو سے جہد آن کن که گم شوی کیر به کسی از تو نه تو زکس شنبه تانه این راه را نگیری راه نشوی از ره خدا آگاه
سام دل و دل مینگن سحب دولت و جاه تا نگردی برون زدین ناگاه ما چو از صنعت خداوندیم چون بغیر خدا به پیوندیم غیرا و چیست این تعین ما رخنه انداز در تدین ما چون تعین نماند غاست دوئی چون تعین بود سجالت دوئی مشرک باشد تعین اندر راه داند این را که او بود آنگاه صد حجاب است این تعین قید از پئے نفس عشق خالد و زید چیست عزلت گسستن این بنده خالصا با خدا نے خود پیوند نه خلوت گرفتنت منزل صد تعلق باین و آن در دل تانه از خلق بگله بپیوند نکشانید از دل تو سند آه اینجا نه یک مرض باشد هر طرف پاز خار بخبراشد تانگیر از فضل و احسان دوست چه بر آید نه ما به همت پست وقت پیری ترا شود هم مرگ که دم رحلت آمده بے برگ ترا هم اندران دم کنی خدا را یاد که چو هرگ آمد و بدر استان ترسم آندهم نه فتح باب شود غم مرگت زحق حجاب شود از بردیده ام چو یا ر رفت دل و جان و تنم ز کار برفت یکدل و یک نه بان و یک جان باش یک طرف از رو پریشان باش تو چرا بلبلا کنی زاری با چنین کام دل که تو داری نالد آنکس که دور از یار است همچو من اوفتاده در فارس است بخدا وند خود بیاید زیست چون خدا با تو بت بیم از کیست EMPATAN Tinh 19 nie tabas MENS DEJAN DEZENALEZIO م.
۴۴ ناگهان آمد آن پریزادم من زشادی بیایش افتادم چه خبر بود خلق را زین درد اشک ما را بنخلق رسوا کرد بود پنهان دل طی ده ما پرده ما درید دیده ما در تردید بت پرستی ایکه یک چند بت پرستیدی بوئے صدق سداد نشیدی چند روزے خدائے ما پرست بنگر آن نور را که اینجا است کورچون کور را نماید راه غرفه چون غرقه را بگیرد دست بر در او کیسے زبان نکند باش زان سان که سر کر انگری از خودش بهتر و نکو شمری ا دست آنکس که او سبک باریست سر چه دارم برائے او بد ہم تن و جانان رضائے اور بدیم است در نقش عیب سیب نبی که نگردد عیان بیک تھے سالہا خون خورد کے در راه تا شود از عیوب خود آگاه شرط دیگر لعزلت این آمد که دل تو بیج اسرا گرچه مانی سنجلوتے جاوید نکنی آرزو سے خالد و زید عزات گوش بست که ماندن از فضولات دور تر ماندن قصہ ہائے زمانہ نشنیدن ہوئے اوہام نحس نمیدن عزلت چشم بست پوشیدن هر چه نادیدنی است نادیدن
۴۵ تضات الهي عزلت آمدیمین برائے زبان که بجنباندنش چوبے خودان جز یکم ضرورت بنین نکن میں سوئے ایچ سمن وائے برکن کہ غزلت آموزم بر خلافش رود شب در وزم اللہ اللہ کباره آن با تو سنوری بعد ہزار حجاب پایا ہے تو ہوشم پرید و حقا بنجاست خود ندانم که درد و سوز گر است و چه دهم شرح درد و سوز والم که ز خو در هفته ام بکثرت عظم زینو رام از توانی یار در که رو آرم من که اندر جهان ترا دارم غم مرا به ازان نشاط و سرور که سمی افگند ز جانان دور نه غم من چون بخاطرے جاکر جب دنیا بسوزد آن غم و درد دنیا ہر کہ میترسد از خدائے جہان ہمہ چیزے از وبود ترسان گرچه او د دست کش شده اور ایک برگشته می فشاند نور هرچه به تو گران تری آید گر کنی نور جان بیفزاید چون زکف دامن تو بگذرم من که اندر جهان ترا دارم چون رضائش بنجم ہے بینم غم او بست مذهب و دینم است دشواز میست بهم و شوم رو بحق آمد و دیگران بگذار آنه وشون سیرت خود من همه خواری بین که در حلق خود چه می آری در مطاعم - محصے ناید تا به سنجسے بہت نیالاید اشتہار ور ورغ را اعلام هر که از سیل دل ستخلق آمیخته یابی از عدم انضام طعام نا کردنی بد و آویخت
۴۶ خدمت در دمند باید کرد تا نگر ایزدت به بخشد در و شب بطاعت گزار و استغفا روز روشن پر اس خدمت دار برا نان میتا برائے گرسنہ کن هر که با غیر حق نپردازد خود خداوند کار او سازد تا سر زلف خود کش دنگار بند بر پائے مانا و نگار خدمت ما نگار پریزد بجوئے نیستر برمی گیرد نظر لطعت خود بمانند مردم از درد او د وا نکند اصل در کا بہت صبر و شکیب بے صبوری دروغ نگیر و زیب پرگل تا تو متوانی کن بر عمل نیک پاسبانی کن ناگهان از تو آمد آن کرد که درانت بود کشانیش کار بهر آن کار با بیکن که نگو است تا چه آید پسند خاطر دوست گر از دست تو شود آن کار که از ان دست گیر دست دلدار معنی اخبطوا بخاطر آر آنچه قرآن بد و نمود اشعاره چیست اتباط دست سربازان نعرہ از بہرہ رہنمائے زدن چون سے نیم شب نال از ورود تا بگوید که رحم باید کرد تا بزن از گریه حلقه در او تا شود جانب تو خاطر او گر کیسے بر در تو نالد زار بیکس و با مصیبت و بیمار تا ازان لقمه انگنی برا و که سگانت خورند بر در تو را چه برانی در تو از در خویش
نے ام چونکه چز که معشوق را نهایت نیست عشق را نیز معدو فایت نمیت ل برتر از بر تر است در غم و درد چون بجائے رسی قرار خوا برتر از بر تر است منزل را آه زان کارها که از ما زاد حق تعالے مگر بیوشا ناد فضل و لطف خدا بعلت رحمتش جز بمحض رحمت نیست نیک برگردد از محل و مقام گنبد خاص بہت نیکی عام اسپ گر مشت میں رفت و بنمای اسپ او را دگر نباید خواند ور بدین قدر رفت طفلا خورد قدم اندر ره یلان پیپر پہلوانے اگر بنالد زار زینکه بار است بر سرش خودا الدزار همه خندند بر چنین زاری که تلف کرده در سن خواری همچنین زور و قوت انسان است در اصل خویش بیایان هر که به ما یه ست از انوار از پئے بر ترش بالد زار پر گنه خود نهد از انکه درا نیستش زان مقام برتر جا نه آن مقامیکه اولیا خوانان انبیاء زان متامر نارکنان آن چه خاصانی کو جوگراه اند با میان چون رسند بر راه اند غفلت آمد دلیل باز ز در هر که نزدیکتر بهراسان تر تافتن روئے از عباد تھا بازدار و ز صد سعاد تھا مادح نفس خود بود بد کیش کار صدیق نیست محب علیش لیک ہم اوفتد که مرد خدا مینماید ز فضل خویش ترا
را دور دم تا از ان شکر لطف حق گوید یا نگر گرانی ریش جوید آن بجز نور کبریایی نیست حق نمائی است خود نمائی نیست آنکه داند سیاست سلطان بیشتر باشدش غم فرمان گفت حق بنده را چو گیرم دوست کار مین باشد آنچه کرده است گوش او باشم و بین شود چشم او باشم و بین بینند سمه قول از زبان من گوید سمہ رہ با ز پائے سن پوید دست او باشم و بین گیرد بهر من زنده ماند و سیره او کاش دلبر مرا بدید و رفت سخنم نیز هم شنید و برفت ذکر دلبر غذار جان من است طاقت جسم ناتوان من است تا مرا دید و رفت از برسن آتش انداخت است در هم تن پیچ طورم نظر نے آید و میدم درد و غم بیفزاید گرچه در آتشم بسوزاند و اسے نرخ خود باین و آن کرده بر دلت از گناه صد پرده پرده است کادرید خواهش دون سرازین پرده نادری بیرون یکدم از مجلس خودی بدر آئی دیدہ سوئے نگار خود بکشائی بدر خویشتن را از بند خود بریان باشد این راه گرددت آسان تا بفرمان نفس خود بروی ہر گز اے خام چیز کے نشوی گزرے 3
۴۹ تا بد کان بنفس در گروی ہر گز اے خام چیز کے نشوی گڑالے خام عالم آورده است بجد بزا تاشناسند قدرت دادار چنگ ورزن بد امن مردی خالی از نفس خویش و پر در روسی مرده است آنکه زنده دل نبود که تن زنده نیست هم درود ره وسندت زخون بیبانی نے زیر علمی و فنون ادانی روشنی از چراغ تهران گیر خانه در گاستان ایمان گیر روئے ہمت بیاک کیشان کی طلب ہمتے از یشان کن گرچه پیری زرتشنگی در آب جز بخوردن کجا شوی سیراب تانه در نفس تو شکست افتد سر این رشته کے برسر افتد دل ما از غم تو نیز خون است و میدم حال دل دگرگون است را از من سوخته گریزی چون مناجات اسے زائد وہ تو دلم پرخون از من سوخته گریزی چون رانده خلق هستم نے جانی وائے بر من اگر تو ہم رانی بر در خود اگر تو ندهی بار موت نین زندگی نکو صد بار یا د خود نوربخش جانم کن صدق را از بیت زبانم کن چشم بیا به بخش از کرم بر دل من وزان نسیم آرم بر دلم باب معرفت بخشا کوریم را بی پدر منه الان "
راست پرسی بغیر درادارت نہ تو یار کے نہ کس یارت چون بمبیری جدا شود کارت نہ تو یار کسے نہ کس بارت همه خویش و براور و پیوند مونس و همدم اندرون سے چند چون ببردی تمام شد کارت نہ تو بار کسے نکس یارت یار ناپائدار دوست مدار دوستی را نشاید این فرار حب الله بود محبت است حب ہائے دگر دروغ و درفات پشتیم باش وردے من نخود آر و از دلم تیر گئے فسق برار من آب و گر بفضل خودم بگیری دست نیست در کائنات چون نسبت سخن پاک لطف دادار است آدمی آدمی ز گفت رست پرده ام را بپوش چون میرم عمل من نمیشه خاک انگار کار با من بفضل وجود بدار من نشدم کاربن گفت تو نسپردم ترم برا ره نکو هر دم از هفت پرده و ازیست که پس پرده یک نواسا راست بر فلک این ہزار ہام اسم شب فروکش چوت کی عظم اینهمه است صنعت رحمان فوج شاہنشہ عظیم الشان یک شے سے شان نگاه یکن غفلت خویش مین و آه میکن چند زان شاه جنب راندن چند زین گونه کور و کرماندن آن دل ده که راه توگیرد و از دو عالم پناہ تو گیر دو تونیک گیر را ھے کیسے کہ آگاه است بره آن مرد کہ بے راہ است م خجالت زده ز تقصیر
رة الوهيت ثاني تا نه عزت ذلیل گردد خوار چون بدانند عزت وافان عیسوی تو ز سه بت مد و چه نے جوئی چہ چون گدا قصہ ہائے شاہ کن یاه رو که در این قسمت نام زرگر بیایدت بزبان زر نیاید بدستت اے نادان سخن معرفت بنا جوئی نیست افزون داستان گوئی دل نکرده زچرگ دنیا صاف بر زبان از ره خدا صداف چون کند محمد زید فرمائی کے نماید تر ز سودائی سهل باشد حکایت از غمر دود داند آنکس که رو بغجه با کرد شود کشور آباد از دوشه نشود امن کو تا بکے تبه نشود تابکے استخوانے زما نخواهی یافت را دو مرده گر در جهان بیاید باز از زمانهائی خود بگوید راز انجہانی میں چیزے نیت خواہش ہر کرا تمیز نے بیت را منکه مستم کنون بقید حیات اے زہر ذرہ ذات تو آگاه نیست یک رو بے توسو سے تو راہ کمتر از ذره ایم در رو تو پیش چوگان خواہشت چون گو سخن فقه و خاطر افسرده جامه زه نده است بر مرده تانه سوزی درخت را ندر دل آلاف کم زن که بست با در گل تانه نور خدا نجس باشد اندرون تیره چون نگی باشد کور گر گوید از زبان خورشید نشود روشنش دو چشم سپید دوشم من
۵۲ کار شیطان گفتگوئے خدا این دو باشد نشان شهریران نعت منیبہ اصلی اللہ علیہ وسلم خلق را می توان شناخت بدو که نمایان است نقش صدق درد بر که زد و و ر از صفا دور است دلش از صد حجاب مستور است د شرط باشد برای سالک ه که بدارد زبان خویش نگاه ۰۲ طمع از خلق منقطع گردان عادت خویش اور گردان دل خود را از این و آن برنان چار تکبیر کن بکار جهان ا صحبت بد تر از کار بد است تا نه غائب شوی زراه جهان نشود راه یار بر تو عیان آنکه از سوئے حق شنید ندا دل نه بند و بس بغیر خدا خرم استم بدر و عزت یاد گرچه یک جو نباشدم مقدار در علوم خسارت من نیست خیر من در حقارت من است بت کبرا از برائے خود متراش باش حق را و گر نه پیچ مباش زاہدان خور خلدا را دوست ہر کے جدید آنچه خواہش است با درم نیست این که بد نیکند را که چون فرشته نگو است در اطاعت الہی
۵۳ ول دلبران اگر چه رحم مهم است دل بران رحم شان باید است هم گفته و بر از من و جان کن جان و دل بزرنگار قربان کن نه ابار و نه ترک فرمان کن هر چه گفت است خالفت آن کن راز ہائے کہ بہت پوشیده داند آن دلبر پسندیده تو به از رفعت و بلندی کن خاک در شم خود پسندی کن نیست هموار راه عمر دراز اندرین ره بو د نشیب و فراز اندرین راه را ز یا باشد باز گویم گرت رضا باشد نه سزا دارشان داد گراست نه نزدیک عقل معتبر است صحبت یار جاودان ماراست ما چوب میم او چو جان مارات كذب نگر و نفاق کارش بود یک مجوهم نه اعتبارش بود یک میکند دل نگفته با رینج ترک آداب بین با شش و پنج از همه را ز بهر در یکند و از بد و نیک با خبر نکند اے صبا در فراق مسندم خبرے وہ زیار دلبندم پیشتر گرچه گفته شد همه از هر چه پرسی و هم شرحش باز خنک آندل که دل نگه دار پیچ خاطر از و نیازارد عاقل و زیرک مسخن سنج اند بغم و درد کس نمی رسنجند کچھ ماہ سے نیایدم خیال کہ زامنے باشدش زوجه حلال سر که ماند تغییر دلبر او بر سر خاک خاک بر سر ا و يسر این خدائے به بین که از مادر زاد و از نطفه اش شده و پسر به نگهداری
۵۴ قصد ناموس اولیس چوکنی تنگ و ناموس خود بهم بزنی ۲ دست زور بشنود را سر تافت ہے تو در حالتے خطرناکیم و ز جدائیت زنده در خاکیم دل بردن از خیال تیره بدار تا شو د روشنت حقیقت کاله گریدانی چه در گمراهی از خدا رحمت و امان خواهی خون تاریکیت نمی آید خون از تیرگی ہے شاید پیچ وقت از دعا نیائی بانه نیم شب گریه ما کنی آغاز ہر کہ از دلبرے جدا گردد کار او گریہ و بکا گردد من نه انسان که تنگ پر شرم خالی از خیر پر شده بشدم گر جزا نا دہند بر اعمال دوزخ آید مرا باستقبال که آنکه جان داد و آفرید مرا پرده پوشید گرچه دید مرا را هر که چون بنده پیش او آید ہر کہ گردو نہی زنفس حرون یکسر آید ز جلد خویش برین نه بود سیل مسند و صدرش عزت یا رجوید و قدرش از پلے یارجان و تن بازد سوئے خود یک جوے نیپر دارد طاعت و بندگی بگیر و پیش خاک گرد و برای دلبر خونیش دامن من گیر گر دل تو از یخ داستان نگیر د بو سر که امروز زاد راه نه ساخت کار نزدیک را بدور انداخت اسے زمن دور رفته دور و در ان درام دیو ایزدت آورد شادی بازه
۵۵ اے شغل متاع و نعمت و جاه بمقام دگر رسمی ناگاه حق رساند به نعمت و نازش او بگیرد بهرزه انبازش ہم زنانہ القریب ید کرد که نپوشند روئے خود از مرد هردو دین رانگاه باید کرد که زنان جانگاه با یدکرد ما چیست نقصان کس اگر بگذار باید لہ ملا ورنہ بے غوروفکر و نوم نظر نایدم هیچ لذتے بخیال چون زنے خوب روز و به طلال فرد منزل تمام گشت و بپایان رسید کر نا ہمچنان اول منزل بانده ایم خت منیب اصلی اللہ علی وسلم تا جهان آفرین تن جان دار عشقت انذر نهاد ما نهاد ت بلبان ذکر حق بدل زر و سیم | زرد می پروجان با سمانها نهود چون نماند تعلقش لوجود هر که آید برون ز نفس همون میشود از حجاب جهل برون جان براید بوقت هرگ زنن که نماند تعلقش بدن براید چون عمر دوست گیردت دامان که سجلوا خوش است و حلوان باز ازلان فقر باید شدم سا فرق باشد ز فرقه تا خیز نرم را پر کی جان بجان کنند پیوند
۵۶ روئے آئینہ عاریت باشد کس چرا دل بهر د پنج ارشد تارفت زدست آشنایم از کار برفت دست و پائیم آنکس که و بد بول جان ۲ در بهجر چه حال باشد آن را در حقیقت عشق جور معشوق بد نمی آید این قدر ایک ہم نمے شاید ہر بلا از رو ہو آمید خاک در دیده سوسیس باید ہوس زنده آنست کان بود بیدار خفته و مرده را یکے انگار سر که سر تا بد از محبت دوست مذسبب ما خلاف نذسب است گر فراق تو اتفاق افتد در تن و جان من فراق افتد بر سرم شور و اعطان نیرزد چون بجا نیست دل چه زان نیزد پدران چون به بینیم که در تنے جان نیست هیچ کس در نهان مسلمان نیست در جان اندران دل که در دیار افتاد از همه شغل و کار و بار افتاد بست زان بذلف عبرین بود در میان من و عدم موئے در کنارم بیا کہ بے تو بتا دور بہت از کنا کشتی ما تو سوئے منشین کہ ہے تو شبے بر زمینم نہ سود پہلوئے اسے کہ ہر لحظه در دلم مستی بکن را بعالم مستی قصه کوته پس از زمان در از بر سر من گذشت آن محبت زنانه گرچه از تست مردم انکار سے بار جودت نمی کشم باہ سے
ሶረ در فراق نگار بے برولیس خود بگو زیستن تواندکس در و هم بگذرد که دل ندهیم لیک دل خود نمیرد و بر هم دلم بر از تخمت کس نکرد منع ہے کیسے کو ندیده است غمه طالب یار و عاشق یارم و از دو عالم فراغ بیدارم بان ستمگار و بدر کے نشوی در وفا کمتر از سگے نشوی غم عقبے غمیت بین نظم بس جگر ما که خون شده این غنم را آمد نے باز یاد رفته من گر که باز اخترم روشن شهر در شبان در از گر گیند با مردان زخون حق در زند روز من در فراق او تاریک همچو دو کے شد است تن باریک در از زمانے کہ عشق می ورزم ہنچو شاخ چنار می لرزم نے شکیم نطاقت و نه قرار چون توانم جدا شدن از یار وصف کردن که دلبرم نه بایستی اینچه وصف است اگر تراخر دوست مردن و زادن است و صف بشیر خالق خویش انجنیان بنگر آب نوشند آدمی و دواب آنکه جان داد فارغ است آب بر سرش محکم آب آتش نیست هیچ نقصان در صفاتش نیست اینچه تر اثر است و باد پیمائی کفر وفسق و فجود خود رائی آتش افتد بران بان زبان که نترسد زنشل این سخنان آنکه بخت نخلق روح حیات چون کنی با ورش فنا و مات حاجتش نیست سو خوردن خواب
۵۸ خانه دوستان بیج کند الامان گر عداوتے بکند است در درویش خطره جان چه کنم حال دشمنیش بیان کنم گر تر اعقل است و تاب و توان بر حذر شوز صحبت نادان خوردن آمد برائے حفظ بدن از گداز و فناء زار شدن نیز نشو و نما بود مقصود نیز یک گونه لذتے مشہور در تعمیر الہی بست پروردگار زمینه پاک این خواص انداز لوازم ناک جز خداوند برتر از اسباب کس نرست از سلاسل غ رو خوابه آنکه محتاج آب و نان باشد من ندانم خدا چسان باشد را آنکه امروز زا دو نر د امرد نه دل بمیراند آن سخن کہ کسے گوید از روئے کینہ یا ہو سے را بے ادب در خدا سخن راندن اسپ تازی است مدحت اسپان و صف انسان بدین صفت نتون زدن نیکو اگر چه مدح و ثنا است لیک در حق مرد استهزار است چون بگوئی مخالف شانش ہے ہر چہ کوئی خطا ہمے گوئی مرداگر چون بدانی چرا ہے گوئی مرا گر مخشے گوئی دست از جان خود مے شوئی را سر برآری بزم جنگ فساد
۵۹ وصف هر کس بشان او باید نه فروتر نه بر ترش شاید گر بوصفت زن نگو گویند یا سگ خوب صید جوگویند خود بگو زین قبیل مرح و ثنا خوش شوی خود تا تلی نرما هر چه بر خود ردا نمیداری چون پسندی حضرت باری چون بیک جنبن بودن یکذات خشم گیرد ترا ازان کلمات شم ترا سر که زن خواندت نه مرد جوان بر تو آید حدیث او چوسنان ہنچو دشمن بلین او خیزی در دل آید ترا که خونریزی پس چرا می پہنی بران یزدان تہمت آنچه زخاصه انسان ا دست و پا از برائے ماست و تن لیک برشان پاک حق داغ است Ꮮ دست و پازیب زینت بشر است لیک این وصف حق بلند تریست شان او از همه بزرگتر است زم او بهر چه مدحت بشر است پاک و برتر ز عیب بی آلایش لائق و فایق است البستانیش مهر که جسم آمد است و جسمانی چند ر سوره است بعد زان فانی سر که شکل مستطیل افتاد یا عریض است یا طویل افتاد یا مثلث ہمے رود خیال یا به شکل دگر ازین اشکال یا سر چشم و دست و پا دارد یا دو باز و بر دشها دارد سرو یا در و بلغم است و خون دارد خصیه و فریج و ذکرو کون دارد و آدمی بست و سنده فانی داوری با مکن بنا دانی
دور شو از نصب دگر می جنگ بیجا من بہ بے شرمی آن خدا هست فارغ از خوردن پاک و برتر ززادن و مردن چون ترا افتاد پرده زکار پرده بر پرده مے نہی ناچار آنچه افتد به بندر کون سا بنده باشد آن نه رب عباد پرده روئے خود کشا از پیش جان من سوختی بفرقت خویش تا توانی مرو کوئے فراق جان بمیرد ترانہ ہوئے فراق ہر کے رانها وسیرت وخو که در ان سیرت است مردن او پیچ جا ز و پناه بر نشوری د از خداوندیش بدر نشوی نے پلید از تو می شود نے پاک برتر از درک و خارج از ادراک منزل عشق هر که جانش بسوخت از هجران جان دید بهر دیدن جانان عشق را از همه طریق جدا است دیر با شته نداست خداست اندران جا کہ حال می باید گفتگوئے ہی چه کار آید گر بگفتا ر ہا ہے کالے کا فرسخ نگو شدے بارے عشق را لازم است به دو عذاب عاشقی و نشاط آتش و آب در دل من محبت جانان گفت را برده که گفتش بتوان کے حواسم بجاست بنے ہوشم شورش عشق کرد می پوشم تا بزندان کفر در بندی کے بیار عزیز پیوندی
گرچصد پرده است بر گفتار دل سنوز است طالب دیدار پنبه جمل کن برون از گویش تا بگوش آیدت رسینه خروش تا خدا بت نفس بخشاید دسته گاری بفهم من ناید گر فرو مانده ازین اثرے چار خود بجو نه چارہ گرے تا همان یا رین زنگشاید رستگاری بفهم من ناید طالب سروری نباید بود اے بسا سروری که سر بر بود روئے خود از نقاب بیرو ن تا منت جان دل دہم یکبار چه بدیدی از و خدائی را قدرت شان و کبریائی کا دیده دانسته مائل پستی از چندین هوش به بود بستی گر خدا بایدت خدا را باش بگذار از تنگ نام و رسوا باش با از دم سنگ کجی که کرد ظہور جز دیوانگی نگر در دور عهد و پیمان با شکست ہزار بماند عهدت بیک قرار و مدار نید سه است در جلال و جمال نیست چون ذات او کسے عمل تا خیال نگار در دل ما است ہمدرین جا بهشت منزل کاست اہل دل نور بخش آب گل اند اے دل آنجا برو که ابدل اند در دل و دیده ات مکان بکنیم جائے تو درمیان جان بکنیم را هر که او می گریزد از اوستاد اندا ہر کہ چندے بہ ہجر میماند ت در ایام وصل او داند مہرہ کا گہر ندانم گرد خاک را زر نے توانم کرد
قطع شانے کہ خشک گشت سر است اگر کبی دارد و اگر خود ر است شنگ واجب آمد کناره از جان هست با ابله گفت گو سودا کس بادان سخن نمی آرد مگر آنکس که خود جنون دارد هر که وار وطبیعت اجلان نگرش از شهر و دروغ وگزان گوسر بد به بد شود مائل نقش فطرت نمیشود زائل چون ز دلبر کنم شکیب قرار دل نیاز آمدم بر دلدا عشق دلبر درون فطرت کاست میں ہر کس بہو سے خطرات آویات در جہان لذتے ندیدم طاق ذوق و فصل آن قدر که در خواست تا نسوز اندت غم دلدار کشتن نفس خود امید مدار لسوزاندت تا نخیزد ز درد دل آہے نشود سوئے داستان را گر نبودی وجود نفت دروان کے تو ان خرچ کر دو قلب جنان توان گرم و سرد زما نه تا پیشی خویشتن را به خویش بخشی هر چه آمد بدیدن تو فنا است آنکه بر تر ز دیده است خداست تا نشد درد مند مردش را یچ قومی نشد اسیر بلا از لئے انتقام یک مردے سے بر آرند از جهان گردے یک گر از خشم خدا خبر دارے دل مرد ان حق نیاز ایسے عالمی را کتند دیر وزیر مرد راه خدا بدانی کیست آنکه از بهرتی عمر دو نزیست دیگران را نشاطه باز روسیم فرحت مروحی بسیارت دیم
سنات خویشتن را نگنده در ره یار جان دل بر کف از پئے دلدا شب گذاری په یجنگ در باب چون نترسی زهول روز حساب بعمل دیده تو نا بینا است سیندات گرچه سینه سینا است بے عمل جاہلی و نادانی گر چهصد بار خرکتب خوانی کر سکے ام نہ آدمی زادم تنگ ابوین و ما را وستادم قاصدا مرده و صال بیار سوختم از فراق طلعت یار از این نه باشد دگر بود چه غنی ہر کرا بیشتر خبر باشد بیم او نیز بیشتر باشد ہر کرا آگے است افزون تر دل او از غم است پر خون تھے گرشے نیشی رعیت باش رنگ جان اچو مفسدان فخر از سرزدن از حکومت سلطان صد بلا و عظم آورد برجان در بیان عشق سر که باشد نوار این میدان اسب خود بر جهان از دو جهان را عشق را پایه بلیت د بود دل بدرد آمد است از بهران یا رب آن یار رامین برسان گرچه وسط است از رو حکمت ایک شرط است مهدران نسبت وسط ہر کس بروئے نسبت اوست ره ان یکے شخص مر تر است پدر در حق شخص دیگر است پسر
از در حق شخص دیگر آمد خال در حق دیگر است پیچ و خیال این تخالف شد است از نسبت نظری کن ز دانش و فنت هر که از نسبت است بیخبری نسبتی دارد آن نبی بخری همچنین اعتدال و وسط تیان با شد از راه نسبت آنادان فیل را چون میانه قد خوند نه بقامت چو مردمان دانند اسپ کم خور نیست آن حیوان که خور دیک و لقمه چوان انسان هیچ وسطے نہ مطلق آزاد است شرط این راه نسبت افتاد است نه شرط هر وسط نسبت افتاد است نہ میا نے زنسبت آزاد است شد ز نسبت بزرگ یا وسط خود فرخ آنکس کے لیے یہ نسبت برد بزرگا ا سر دست بخشش داور چون کند کس پاس نعمت ہوتو ہمزبان ہم سخن عنایت اوست چون پرستند کسے دگر کس ترک دینا لقمه و معده و سر و دستار بر بست بخشش داد ا آنکه دندان بدر دنان بدهید کس دگر را زه قم نشان بدید گندم و جو بر آورد ز زمین ابر ریز و ز آسمان بربین چشم خود کن بحثت صحرا باز خوشه با خوشه ایستاده بناز وانه چند میکند انبار
40 رزق بها رزق هم در شتاب از انگرگن دیر نی زید بے آب م روز و شب جهد و گوشه باید تا بدلدار راه بکت جهد بکشید بگذر دگرم و سرد این دنیا جهد در دین کن نے خجسته لقا فکر دنیا بیان کند نامرد جان کند روز و شب این هم بود ناگهان میرود بنا ہنگام کار ابتر بماند و نان خام کار دینا چو میز نداره دین بر چنین کار و بار صدرافرین لاجرم مرد عارف و کامل تنهد بر بمعاش دنیا دل بہر دنیا نباشدش غم و سوز می بود چون مسافران در روز بگذارند زمان عم نشاط کہ نہ جائے تنعم است رباط گر کسے را خدا و به توفیق بر جهد زین چه عقیق و چه عمیق رو بمالد بزرگیش بر خاک جامه دل کند ز صد جا چاک کوشد از جان که بر جدید از چاه پشت پا برزند منصب و جاه دولت تست ذکر عز و جل نے عمارات بالغ و کاخ ومحل گر ترا از گنه رسد در دی رودھائے بخواه از مردے لب مفید مقام مردان که به نبیند رحم یزدان را اوفتاده بخاک کوچه یار دور از خان وبان پیئے ولد آ کے زیر ہوش نے زیا خبر در سر داستان پنجاکر ہے پاک دل باش در دره آن با تا د سندت مقام برا فلاک در پایادی کجا بیپاک دیسی نرسی گرچه تا پلاک رسمی ا
تا نہ نالہ کے مجند و نیاز آن در بے نشان نگرد و باز ذکر سید رد و نیش غم خورده فرق افسرده است دل برده ہر نظر کا اندران بدنی دانی باز وارش اگر تو بتوانی.چون زکارے بر نجد ان الدار روسیا هی است غیبت آنکار خاک بر لذتے کہ پیوندت بگسلاند زیار دل بندت ہر نے حال و طور دل دریا که بماند صفا پر قتل و آب نئے در و جوش شہرت و نہ عنبال نہ بکین کے باستکبار کے فرومانده از طریق خدا دل نہا ده بعشرت دُنیا ائے بفکر متاع و منصب جا ہر کہ اُفتاد بهر او در خاک زود بینی رسیده تا افلاک او تا نه بینی بجنگ خطر جان کے شود نام تویل میدان جارہ دنیا و دین کجا نبازی است نه چنین سهل گردن افرازی است آنکه از عشق نبودش رنگے دل نباشد مگر بود سنگی روازان یا ر چون بگردانی سنگ و فامیکند تو انسانی شہر را ہے تو و لبراچه کنم چون بدشت است آہو کے ختم هر چه اندازدت زیار جدا باش زین کارو بار جدا آب آید به پستی از بالا همچنین آنگه گوهر والا کبر و نخوت نشان بد گر رسیت خودستائی دلیل ہے ہنر سیست سرکشیدن بلند نا دا نیست بر خلاف سرشت انسا نیست گه
46 بینیم است آنکه در ریش خطرات خون دارد کسیکه خوشش نیست تن نهادم بنابر ہر کوئے بر امید جمال گل روئے از برائے نگار ما سرخ خویش عیب کس بر شمردن آن عیب عیب داند کیسے کہ داند عیب آخر این تربات را بگذار ران ناید بهیچ راه بکار راستی پیشه باشم صد و شما تا بعد دو سیان شوی بشمار گرچه رسوا بچشم تو باشد پیش آن یار قدر او باشد در دمے آبها روان بکند آنچه ناید بو هم آن بکند پرده گھر ہی به بین ضلال چشم گوش است باز و باز انجال آنکه باشد خدا نگهبانش نیست خون زجور خلقا شش نام ماند بیا بخوبی خویش تاج شاہی سخرقه در ولیش واجب آمد امیر و سلطانرا که بتونید مرد یزدان را چون بدینے بود چنین کینے ہست از آسمان چنین دینے ما در بین بیشه صفدریم و جوان کسی نیاید با در این میدان خوک سنگ هم نان بستنی است بایدت این دو نجس در خودت اینکه کردند بر تو خوک حرام یا سنگ آمد بلید در احکام خوک بیشرم و نجیب باشد بر پلیدی بدل خدا باشد نفس غافل زخانه و وطنت برنو پوشید راه آمدنت پوش بگذار و بازی هوش بد گوش بر بند و با زرگوش بدار ہم تارتت
رفت از خاطر تو آن بهننزل که از ان آمدی درین محفل است دنیا بصورت شجرے با با فصان او چو بار و برسی دنیا چون شمرسخت گشت شیرین تر است گرد و تعلق بشجر خام بر شاخ سخت آویزد چون شود پخته فرو ریزد از برون در جهان مگر جا بنشست در بارگاه جانانش شب چو آید بسوئے بہتر خواب زار نالد بدیدہ پر آب نیم شب چشم او چو بگشاید دلبرے بے سہال یا د آید شادی اینجیان باد است که دل اندر زخارف خانی است سوئے آن یار یون شود در با سرد گردد بر آدمی همه ناز یار پدر و مادر است راه بشر مر خدا را نه ما در و نه پدر اندرین حضرت رفیع و بلند نیست جز عجز و انکسار سپند بخدانی چه کار انسان را عاجز و سیلیس و پریشان را سکیں گر ترا مغز جان بود در پوست بهر اغیار نشکنی دل دوست دوست آنکه جان داد و رزق روزهای صدور لطف خویش بر تو کشاد جانب او چرا نداری پاس مائے بر این وفا و عقل و قیاس جز غم این مخور غم دیگه چون خبر نیست از دم دیگر نیست این از نشان عاشق زار که بر سر ز طعنه اغیار از عاقبت یا بد آنکه میجوید مرد باید که بر زمان پوید عاقبت یا بد آنکه میجوید چون بدنبال مقبلان پوید
و فورتخا با ز این چه غوغائی است خیر باشد چه هرزه سود ام است و هم کم کن که و هم است نبون عاقل از و هم میشود مجنون بہتر آمد که روز غم تابی تا ازین در دو غم فرخ یابی آمد که ہر کے رابر آ کاری ساخت میل آن کار در دلش انداخت ہر گراسیل مواد جانب خویش نتواند کش گرفت زیپیش کا به تقدیر این که مرهنگ نام چشم باز است سوخفته در دام اے ز تو سوخته دل و جب گرم ایک نظر کن سبحال من زکرم ز مخلصان دائم اند در غم و بیم جان بکف ہم اسید لطف کردیم اسید معرفت یک سخن به بیش و نه کم کاش باشد کے کہ جوید سهم در دمے دیدہ پنچو بر کنم طاقت آن کب که صبر کنم گرنه فضل خدا بگیر دوست وائے بر کارها که روز و شب است یک دمے کا رنا بما مسپار یارب این نفس ما بما نگذار ہم ہر کہ رسوائے عشق او باشد ہر بلانت برو باشد خاطرت سخت سست چرا یا مگر دل نسوز وت پئے کا کافر بدشمار و بدکردار در سخن مهیا شود یک بار هر که شوید دو دست خود زمان بیرادش ہے رود دوران هر که شد از مراد یا بے زار بر مرادش ہے رود سب کار چون گذاری مراد کا ہے یار بر مراد دلت ردو ہم کار گر ترا بر هوس نظر باشد ہر دمے کا مدت بسته باشند
هر که دور افتد از صحبت یار بازجوید زمان چهل نگار از تپ هجر خشک گردو پوست دل تیداز برائے دیدن دوست با زیاد آمدش رخ دلدار آن خط و خال گیر ہے اور خمار آن سمنتہائے دلبه شیرین آن محبت بسیار ماه جبین هرچه آید از هر چه آید بر آدمی از غم آن زمبیا کی است و شوخی هم سر کر ا صدق گشت جان افروز طالب خاصدگان بود شب روز هر که مردد و از رو مولی است همه معظم مراد او دنیا است به ہر طرف شور غدر است و دعا مردم اندر تلاش اہل وفا آنچه جایل کنند در آخر کار عاقل از اولش کند ایثار رو شرک اینچنین قوم را با ید جهت خدمتش کار خویش کن بنخست بارادت بر وحق رو آر دفع گردد بلا از ان دیدار آنکه او بر تر است از افلاک بر وجودش نهند تهمت خاک را ہر کر ا پاک اوقت دل جان مشرکان راه راست نادیده صد خدا باز خود تراشیده را رام را خالق جهان کو سیند رام را نام رست بنهاده دام خود از کشتیا زاده براهم آنکه او زاد و مرد و شد نابود چیست در سو علامت معبود
کفر هر چه از متهم جسم میدانیم فرما شد گرش خدانخوانیم.هرچه عاقلان مردگان مردم را چون خدا می شوند ابرا هر که خواند در ابصدق و نیانه در رحمت کنند برے باز در دلش نیز هم بین آن راز که مراکرده بدان و ساز نیز هم آنکه چون جس سے پرو بہ ہوا ذکر و چیست در گروه خدا ہمے آن کسانیکه شوخ و نجد راند پرده خود ز دست خود بدرند ۲ میترا شد سخن برائے سخن بہر دنیا چه حذر کوششها صد دروغ و ہزا ر پوششها را هر که زنار خویش را ببرید گر چشم خدا بدیر آید کارا چون بیاید ز بیخ بر باید خوانش داوری آن داور از دل این و آن برآر دسر چون زبان ہلاک کس برسد دشمن اورز پیش و پس سپید ہر کرا بینیم آن بود بیان مردم اندر تلاش زنده دلان جمله قرآن به دید که خدا عزت دین و ذلت اعدا کا را دوست قطع پر بے عز درویش و ذل بو لیے وذلّ در ره دلستان بیفان تن پر تو دلبرت کند روشن گر دریغے نباشدت تا جان چون بگویم که را ندت جانان هر چه باشد قصور خویشتن است در نه جانان قریب تر زین است چون بیاید زمان شوم فراز عقل کو ته شود زبان در از
۷۲ هر که در جهبل با نگشت پلاک جاہلی است قہر د اور پاک اہل دل گر تو کن پیوند اندک اندک رئاندت از بند همه فرمان دین بدین مداری است هر که پذرفت دین بر و جاری است کس نپرسد ز کا فرزر دار که زکوه متاع و مال برآر آشنا نها چه خون بر گیا نہ ل بنا چون بر آریم پائے کس از دام خود گذاریم در پس آیام اینکه دانی خواص ہر جو ہر چون ندانی که چیستی به علم ایمانیان اگر دانی لوح یونانیان بسوزانی سخت خود را نکرده معلوم عمر کر دی ریم سنجو کردی لم را چون دو عاقل شوند با هم یار این کشایش بدرد کس نبود بهر این کار دسترس نبود جسم از خاک داشت چون بنده نه بمشک و عنبر آگنده و اسے عجب این چشم کور بود کافتا بے در و چو دره نمود آن یکے طائرے کہ بہت عین بینداز دور دانه شالن اے بہا دولتے کہ رو نبود لیکن از نخوته بنهان شد زود ناسپاسی سنعمت باری آور و معلمی و نا دارجی رو با غی را زچه رو آری یا نگر فاریخی و بیکاری یا مگر خارشے برداری تا توانی نقل مرد بیا میکند غسل مرد دفع بلاء
نظرے کن کجائی ان تاوان یار در خانه تو گرد جهان در غمش زار زار میگریم ہمچو ابر بہار مے گریم هیم در دے بتر از در و بود گرچه صبر از شعار مرد بود خوش بو د سیر باغ وقت بیان خوشتر از صد بهار دیدن باید اے بسا عقده که سخت نمود غزم کردیم وناگهان بخشود نروم ز آستان سلطانی اگر قبولم کنی و گر رانی نه آب ده میوه دار را شتاب بیشتر آیدش نمرزان آب چون درختی بود بلید و بهتر نے گل آن نہ سایہ و نه نمر این درخت خبیث را نگذار گر بخواهی سلامت گلزاره ہر کیسے مایه دارد و پایه سرما نزد ما است سرمایه در ره عاشقے چو مردن نیست عاشقانها وجود خود گنهیست راضیم ہر چہ نے پسند دیار عاشقانه ابگرم وسره د چنار معجزہ پیغمی د اصلی اللہ علیہ سلم رو این کسے دیده است کز یک جام آب نوشند خو بہائے عظام ذات سمون و چند افتاد است و از حدود و قیود آزاد است تانه نور دلت نظر آید از ضلال اپنے ننه باید لیک گفتم شباہت سفلی یا تو چون عاقلی که چون طفله زین پستم تاب هجر باز نماند دل زدستم شد و قرار نماند
۷۴ i چون جہان است بے ثبات قرآن دل منه بر حیات روز دو چار خوش دلم هر کی که با یارم در بزندان کنند صد بارم خوشتر از ہر دو عالم است آنجا که بهجانان بود سر و سودا کے سرانہ یار مهرور هیچم کا فرم گیر زیاره پیچ آزمودم ہزار بار از پیش ہے تو تلخ است زندگانی خویش آزمودم ہزار بار اے یار ہے تو ناید مرا شکیب قرار د میدم سوزم از جدائی دوست ہر دم چشم من بجانب اوست از مرون سن نہ جائے رنج و عنات آزمودم بقار من بقا است هر که دور افتاده از وطن ماست مایل ملک خود بهیجان و تن ماست چون سواد وطن نظر آید دیده را نور و نز بهت افزاید گروه دان و نواح آن دل زند موجها بخوشحالی شکر گوید بحضرت عالی عشق دارد بیشتر بدان تسلیم که در ان زاد و مانده است قدیم دران لیکن این عشق است پوشیدہ ہم زبانش بنیان و نادیده چون فتد دور ناگهانی ان بوم اندران وقت میشود معلوم ساعتے اوفتاد چون بیوش شد معطل دو دیده و دان گوش گفت حق آنکه اہل دین باشد هر دهم از بهر و خزرین باشد یم دارد که تا بروز جزا نفتقد دور از منعت امر رضا دل و جانم فدائے صورت دوست جان من دلبر و دلم هم اوست همه در عشق او نهان شد ام آنچه ناید بو هم آن شده ام
۵۵ دلستان شد دل و تن جاونم سر بر آورد از گریبانم آرزو آیدیش بدل صد بار نه گر از مرگ خوش نگردد ویار جان خود ره افدارا و بکنید سر که در کف رضائے اور بکند و انکه کافر بود شب روزش میرود در بوسا دین سوزش بیم دارد که جاه و دولت مال نشود کم نه رو نهند بزوال روند ترسید از غم چنانکه پیش از گرگ بے خبر زان نغمے کہ بہت زندگی مگریش بگذر وہ بے خطری مے پرستند برانہ دیو و پری گردید نیم دا نه خشخاش هم در پنجا طلب کند پاداش گرنوپی خیال عیش مدام کی نکردے پرستش اختام مان نه پیچی سر از تعصب کین بر بنیادی زبان بهینه دین خامشی بهتر است زمان گفتار که نه گوئی ز جانب دادار روز حشر است روز سخت و خطیر گر خر دوست را ه پاکان گیر راه ا من عجیب دارم از صفا بوئی تاز صیقل دے جفا نبری راحت از زنگ سالها نبری بور پیراہن کیسے بوئم محرمے کو که پیش او گویم دل ندارم دل صفا چه بود من که خود نیستم مرا چه بود خودی بد ترم زانکه عیب من دانی او را ندا گرچه تو رانی نراند چشم و خورشید داد و عقل کتاب آن یک از آسمان و کم از آب آفتاب و کتاب از بالا از زمین عقل و دیده بلینا
تفصیل چاپ گوہر اسمانی بخور شد ا چار گوہر باد خالق پاک چون عناصر دار قالب ناک دو منفس خود اند انسان را ت کند شکر فضل یزدان را آن دو دیگر ز آسمان شناس بر تر از دخل عقل و فکر و قیاس گرازین چار گوہر سے نبود در بشر پیچ جو اسے نبود لوسر ذات را اثر نبود آسمانی گہر اگر نبود یک تنہ عالمی زند آن مرد که برآورد اول از خود گرد کم دہندت که تا مسانی کم غم وسندت که تا رسی از عظم ائے مسلمان ز کفر و فسق گریز بول شیطان سجام آب میریز بان تو این کف به اندانی خود جان ازین کارزار نتوان برد منزل راه دین نه آسان است بیشه بیست و شیر بنیان است خود گواه بیست بر توسینه تو که ملاک تو شد زکینه تو بر دیده دارد کسے کہ او بیند زین نکو تر علامتی نبود گرچه این دیده از خدا باشد لیکن آثاره بر ملا باشد مرد آید برون بوقت نبرد مشک اکس نان تواند کرد کس ز فرمان او چگون گردد کرده مالک است چون گرد و آنچه حکم موند است و خطاب چون شود قصته و فسانه خواب آسمان و زمین از و فرزند بیچنان بارگه ادب ورزند را حکم او نافذ است در جبه توث مرگه سر پید ا ز شریعیت و دین تا قیامت برو بود نفرین......
ፈረ آنکه باشد یتی ز علم و خرد چون خسی در هوا و حرص پرود ہر کہ شادی محبت صد غم یافت بیم آنکس که روز شادی نیست دل اگر داشتے بدل رہا ہے یار بودے زور دم آگا ہے لیک دل را بدل ہے نبود ولبران را خبر گیے نبود در دلت بہت نور ستوری جہد کن تا در خشد آن نوری یکدم رو ببوئے گورستان و زخموشان آن بپرس نشان کین جہان میکند وفا کے یا برون انگند چون خاروف وضع دوران بود چنان چنین آن یکے خرم و دگر نگین از خیال تو چون خیال شدم لاغر و سوخته چو خال شدم عاقبت هر که جبت یافته است تافت آن رو که سرنتافته است ہر کہ ہر کوئے یار نشیند عاقبت سری و یار می بیند هر که هر روز کند و از چه خاک عاقبت میرسد بخشمه پاک چند روزے ہے فتد بمیار گردش آیند مردفع عن مخواه ناگهان جان نمی بروز دماغ دار ماند زن که خانه دباغ عاشقے راسکے ہے پرسید چیست از جمله سخت صعب شید لفت نا دیدن رخ دلدار می بود سخت تر ز سر آزار سوزش دل بفرقت رخ یار جان و تن ابلا شود یکبار گرچه ستار بہت ہم گیرد گیرد و باز عذر بپذیرد هم بدور انجام سر بجنباند زانکه تخم است و حق بر ویاند
۷۸ بد چو کردی تو به باش و پر اس راز دان ها تو بجیب میشناس آنکه او بدسگالد از سرکین پیچ خیرے نہ بند اندر دین میل پاکان بود بیاک دلی جنبش بد بود به بد عملی آنکه در اصیل خویش بد افتاد کے زاعمال نیک آرد یاد او سخنداند و بگریاند میکند زنده هم بمیراند کبیر تا جدا اوفتاده ام زمینم عشقم افزون شد و کیم کم تسلیمم آنکه از نفس گیر آید باز است آوازش از خدا آواز وائے برین و اختر سوزان پیر گشتم نگشت بخت جوان کبر لغت نت پیغمبر خد اصلی اللہ علیہ سلم یار را طور و طرز و وضع جدا است او نماند ب اگر چه زماست آن جمالے کہ بہت دور دلبر کس نشانم نے دیا عمر س و کار آنجا لفضل است کرملیک باید از دن بعد و قدم صد نبی شد معطرانه بیون لیک خوش ہوئے احمد تا افران جنتی نیست آل رسول جلال آل او مست جمله چون گل آل ہر کہ او کشتہ عزیز نے نیست قیمتش نزد حق بشیر نیست ابر نیسان چو بر زمین بارد گل دید گل خک خنک آرد چون ترا دل به کجروی میز و صد بلائے تو بیا ویزو این هدایت لفضل و لطف خدا بے عنایت نمی شود گجر است
29 زادن و مردن تا بر گہرے حالت وسط نیست معتبر ہے گر تو خود مانده از این ره در بنگر آن را که دید سوات آن توله غره هرگز مشو با قل حال معتبر ست آخر الاعمال میشود این زبان صلاح عفاف گر نیاید تقول عہد خلافت گر تو عہدے کئی بصدق صفا خبرے دہ از ان بیگ دوسرا تا حصار تو گردد آن خبری نایدت دیو از رو دگرے صحبت بد اثر کند بشتاب تا توان سرازین شهر پریشا این سیاهی کز دکنی تحریر چون بکا غذ فتد ز دست دبیر کند گرچه آن حرف را توانی نشست لیک کے آید آن بیاضی سخت میشود روسیه رخ صد مرد کس سپیدش نمی تواند گرد شور عشق است بخشش یزدان تا به بخشد حصول او نتوان چون تو داری بیار ما و منی یا رد شمن شود ز دل شکنی در بدشمن کنی و ناداری عذر خواهد ترا بدلداری خیر کن خیر گز مروت وجود دین و دنیا تر اشود موجود حق منزہ ز قالب خاکی است اینچنین تہمتے زنایا کی است مایه مرد هست وقت فراغ نه زر و سیم و کشت و خانه باشه اہے خوابناک را بندے نکند سود بان مگر بندے بندگان راست یک خد المالک سرنه پید ا ز و بجز مالک نه آسمان کمترین صنعت آوت نقش عالم نه دست قدرت اوست
نه بر کریمیان گمان بد کردن مست خود را بتر از دو کردن از پئے ہر عمل اثر باشد داند آنها که با خبر باشد با همه افعال امراقب باش کار خود گیر جستجو و تلاش عکس افتد بدل سر کار داند آن را که هست بیداری گریکی بخش بر زبان آید سهدران دهم اثر بدل زاید قدر را نزد ما نہ قدرے بہت لیک از لیستی ات سخن شارست در بیان آنکه پروردگار تعالئے حسب مراتب وعدہا کے نمت فرموده است چه در انجا نعمت ہائے خورد و کلان موجوداند - تعلم الناس على قدر عقولهم از اینجا اعتراض كفره فجر و باد حور قصور بهشت رفع دفع شده لعنة الله على الكافرين الملعونين الديانة چون بکودک فقد سر و کارت مثل کودک بیار گفتارت کہ برائے تو مرےکے جرم زود از مکتبت بباغ برم رو مکتب که من برم تو زود جوز نشر ما بیارم وفا بود نیز از بهر تو انارکلان میروم تا بیا ورم زدگان کہ مشغولئے درون دارد غفلت از شورش بروا ندارد در ہزار آتش شدن خوشتر ایک تلخ است فرقت دلبر آنچه در اندرون ما جوشد گر بگوئیم ابله بخبر اشد او ازین هم گذشته است فراز مستمع گر بود بگویم باز سنگ باشد بت تراشیدہ ہے دل و بے زبان بے دیدہ ه این بس آمد خوشی درین بیجار به که نامت ظفر بود هر بار -
Al و در سنجاست گرانگنی آن را نتواند بر آمدن زانجا نرگن هندوان است چون سایه زیر حکم تناسخ و مایه مے فتد از حکم اعمال در بد نہائے خوک گرگ شغال پر کدورت زبول و خورانی خواست و از عملہائے ناصواب خراب نه بدستش که دستند از مایه پوشد از قدس پاک پیرامید در عمل ہائے ناصواب اسیر والے بر اینچنین خدائے حقیر ہر کسے از زبان سخن گوید عاشقے کو کہ سوئے اوپوید اینکه شد پر دهات نعصیانا فاش و امین مرد گیر و این باش کے رہا میکنم سر دامن در برد بقهر خود سر من حیف باشد که اول زره برده یا د را نیزه کردن آزرده این سوال است اضف علم و خرد گر سوالی زنگر دل خیزد جان تو شد ز کفه پا گنده کفر بیچ دل تو بر کنده در بیان وعظ و تذکیر ما وعظ و تذکیر آن م آیدر است ہر خیال ہوس بت تو بود که دران نوع شهرت تو بود فضل او تا تراز بخشاید صد فضولی بکن چه کار آید نشوی جر الفضل حق مقبول فضل بائد نہ لا ہائے فضول کاش هوشع بدستان بودی یا بردی و بے نشان بودی
AN آنکه خورشید را کند انجار کوری چشم خود کند اظهار ذمر خورشید در چشم خود است می نماید فرا که کور شد است تو ببخش بر آنکه او جهان راه گم کردانه در سلطان کم اے بسا صلح یا کہ مکاری بابت اے بسا جنگها که خود یاری است گاه باشد که دوست دلدار مینماید چو شمن خونخوار ہر کے عیب خویش میپوشد بر سر غیب غیر بخروشد واجب آمد منظر جب مگر ترسم از فوت و احبات دگر اسے بیش بہوت نہاده کام تمام کرده عشق تو عشق را بدنام بشہرت از تیپ و دردشان بیان گرید چون بگرین و آسمان گرید پیش یزدان ز و اصلان نظام پیش مردم ملوث و بدنام زور حق بین و زور خویش بیل غیر را با غم فراق چه کار نالد آنکس که دور شد از یاد بینم از در دکس چه دارد یاد داند آن کس که برسرش افتاد تا نه بینی درون دل انوار دل خود را تو دل مدان زنهار گر بدن میقت محبت یار رو بتابی از و بیک آزار چون به پیمان حق وفا بکنی از برائے خودت بجا بکنی ایکه بیرون نیامدی زحجاب سرز گفتار آنکه راست میتاب ایکہ ہند سے عمردمان بدهی ماه نادیده را نشان بدهی را لیک در چشم طفلک نادان
گر در بیجا نے کنی زاری در لحد شور و ناله برداری تانه بر دل گنده عیان گردو آب در دیدہ کے روان گردد قدرت خداوندی گر رسد بر تو نا روک پیران از کمان کش بدان خود کمان گر به نیزه ترا بروز دنس دست پیش سنان مبند کر لیں بہت بر پائے دل مراصد بند سود کے بخشد این نصیحت شنید بر لبم قفل و در دلم صدر از لب نموش است دان از آواز هر که خود را شناخت حق بشناخت بے نشان است یار شیرین بیش تو نشان چہ مے نہی برخویش دل آگاه بخواه و نام خواه بگذر از رسمہائے دلق و کلاه تن من مهرجان دلدار است به اندام من میرا ز یا به است بر من از بستیم نشان نیست در تن من بجز تو جانے نیست تین بارها گناه را بگز د اسے خدا آن بکن که از تو سرد جان سنگین بدارم و دل سخت دور نه روح از بدن کشید و رفت این الم ناکه میکشهر در کشید آنچه بینم نه عاشق کت شنید ناکه عمل کچھ تو جب نفس کے اوست آتش مست ہو تم جو بور است چہ ہوا ہمچو منا جاس نماهات
AN از کرم میکنی تو بستیاری پرده نفس ما نه برداری بار یا خوانده ایم و بشنیدیم هم از ان روشنی بے دیدیم یا هر که از خود تهی شد و خالی پر شود از تجلی عالی تا ترا در دل تو جا باشد یار را میل تو کجی باشد دل چو دیوار ریگ شکسته جان بسیار عزیز پیوسته چون غم و درد ہوش بر باید مون رحمت جوش می آید چون به بندی نظر مرکز خاک میکشانند در عالم پاک با خاکسارم چو مرده صد سال بندہ نفس و پائے بند ضلال از کرم سوئے خویش را ہم دو و از شر نفس من پنا ہ مردہ اینکه جود و کرامتت مشہور ایک نظر بر من کے رحیم و غفور نظر الرحیم پر سر مو گرم زبان گردد هم نه الطاف تو بیان گردد اے کریم و رحیم وچاره گرم چاره سازی بکن بیک نظرم شادیم ده که نعم دل من جهت او تادم زیاد بگیرم دست ده من یا دوری کن کہ بے تو یا دوست ہے تو یا در هفت کشور نیست شور عشق خودم بدل انداز و از دگر کار تا رہا تم ساز آتشه در ضمیر من النروز که بسوزم زسوز آن شب روز ره آنان نما که پاکان اند و از نجم عشق تو پہلا کان اند پاک دنیان و پاک کنیشیان اند و از برائے تو سیندر ایشان اند شکر کن شکر گرچه بر تو شر است زانکه اندر قضا زید بہترے آست زیبا
AD ہر کسے را دید موافق او لیست لیے رزق در جهان تو بگو غیر حق حمله دشمن اند ترا روزگارت برند در سن و ما خنک آنکس که گنج گوشته گرفت و از دو صد خرمن دو خوشه گرفت وزکرنها بگیر بار مرا اے خدار است اگه کاریه مرا چشم بکشار و لاله زار به بین هر طرف رونق و بسیار ببین حمله زن او بعرصه پیکار بشکند صف خود او بیر زار موجب کین تو با چه بود غیر خبث تو اسے لطیت بد تو با در بیان قوم فت ارز قوم دیگر بود فریق دیگر رسم و راه دگر طبق دگر زین حرام اند جامہ ہائے حریر که از ان نفس میشود حفظ گیر نفس چون تازگی ہے یا بد سر ز حکم خدائے برتا بد نفسم شہرت بجوشد از سخنی که در ان نخش باشد و سکنے نیز شہوت میجوشد از کلاری که در دست ذکر نیز بر شہوتے حسد کردن سخت دارد اثر به بده کردن ذکر فاسق کمان که ذکر یدان هم فساد انگند بدل نگران فساد نظر خود بد وززان روئے کہ ترا انگلند به بد بوئے که گاه باشد که خواب بستر زیم میکند شهوت فرد شده گرم آتش اندر بزن در انجامه که از ان گرد در ت سیه نامه
دست کس نانچہ مشہور یک و دوش هر چه غرب فزایدست آن پوش قدم خودمند در ان جا که بود کبر و شہوت افزائے هر لباس و مکان اثر دارد بیند آنکس که او نظر دارد برسیر بوریا نشستن نزار به ریسند بود در گلزار آنکه صد سیلا و بیار بود ہم سبه و دیده نگار بود مردوزن از نفیر او بعذاب کودکان نعره زن بیجامه خواب باز رستیم زمان عذاب المدوش خفتیم چون خوش و خودم آنچه کردی بمون لطف وکرم نتوانم که شکر آن برم من نے داشتم زحسن خبر تا ندیده جمال آن دلبر ہر کہ در جستجوئے یا رفتاد از همه شغل و کاروبار فتاد دال چشم و زبان گوش و دوست همه از بهر یا د جانان بست آنچه داند خدا بباطن تو بر خلا منش زیر ہے لاف لگو ہر چدازہ تو نے پسند دیار بایدت ماند دور ترزان کا نفس خود را نگه دار چنان که نتابد سر از ره یزدان نگهدار چیستی اسے محنت و نامرد آخرت شدم نیز باید کرد این نه کار تو بست نه کارم نه اسے بسا منعمان شوریده خشک فقر سے بخود پسندیده بین چگونہ جزائے او بد ہم باہمہ مکرو قید وبا ما ہم هر چه آن باز داردت زخدا بر تو شور است و آفته است میلا از خداست
ለረ در جهان دگر زید آن مرد که برخ خود بجانب حق کرد دل نہا دم بر آن جانی که بعالم نه بینمش ثانی آن بکند راز ها را خدا عیان بکند انکار ینگر اندر بهار و وقت ثمر چون عیان میشود سرشت شجر همچنین جمله فطرت انسان میشود آشکار نزد جهان بے گنا ہے خدا نرنجاند بدرود ہر کا تخمی افشاند که گر گنا ہے نماندت دریاد زود در سجده بایدت افتاد ناله باید نمود و زاری ها و از غم و در دست داری با غم را کب فرس مے رہو زعنا ہم رود بیشتر از انکه پا خود ندانا کنند آخر کار تا کدام است نیک آخر نگار آنکه شد پیش بوزنه چو گدا این نشان خدا است بهر خدا ۲ بر امید و صال جان بدهند گریزارم زبان بود.بدیان بازش کرعنائیت نتوان هر کس از یار اریجین شود خاک بے باد کے بلند شود عشق را جز بیمار کار نے بہت فکر او در بہشت نارنے نیست را از ناگفتنی چان گویم چون نیائی زر نخبت سویم مر صد دل بنور ماه گرو چه زبان گر کے کند موقو تیرہ دل تیرہ جان جیت گئے پوست آدمی و درون سنگے یارب از شعر من اگر مردی خوش شود خیر وش از ان دورود
نصیبم یار یکی الم م بده زرعت او یا دمن هم بکن نوبت او پیش پاکان پلیدی میدان است لیکن آن پیشش و کی حلو نامیست نسبتے بہت جمله شادی و غم حاسدان را نشاط است الم هر که با خویشتن بدارد جنگ می شود با مخالفان یک رنگ با منکه با خویشتن بدارم جنگ با دگر کس چنان شوم یکرنگ ملک دولت رکس نے طلبند جنگ از بهر آشتی نکنند ہر کجا جذب حق شود غالب دل نه تنها که میکشید قالب چون توان گفت ترک با ر عزیز که دل و جان رود ترکش نیز اسے لیا ولد مہترے کو بیشتر شد یک فعل زشت ننگ پر اے بسا کس که از حرام اندوخت بہت سال بیک مے بیمه فیت عارف آمد غنی ز ہر تعریف عارف پاک تو سر است شریف اسے دریا کہ تن ز درد گداخت در دمارا معالجه نشناخت باز خود را گرفتم از هر صبر ضبط کردم دو چشم خود از جیر صبر اولی تر است در همه حان راحت اندر جهان مبند خیال اللہ اللہ بہ بین نفاست او ماگمان برده بر خباثت او اینجاست جائے صد انتقال راحت اندر جہان جن خیال خواب رامین که یک خیال آید اگر موخش بود غم افزاید آدمی فر به گرد و از رو گوش جانور از گلو و خوردن نوش این سراب است یاخی شتاب می نماید ز دور چشمه آب ادرس
وقت غم سن خویش است نه یار بار خودرا بدوش خود بردار سخت کم خواہ بے نفیس باش سروری کم بجوغر ہے باش خاک شو پیش زان که خاک شویتاز خبث و فساد پاک شوی کاش بر اعتماد این خانه رخت انداختی بو برا نہ یر خانه از رنگ خشک ساخته اند گر بہشت برین ہے خواہی باش اینجا چو مردم راہی با همان امید شام مدار شام چو آیدت صباح گذار هر چه بایدت بین طیار اعتماد و می مکن زنهار ا ہمچو طاوس پر ز نقش و نگار صد طلسم است اندرین خانه نفس دیو است دور ہو جانا نہ ہم اندیشه و غم زین است که توطفلی و مار زرین است عاشقان را بدستان بکار است کفردین است گر پئے یار است دعوائے بے لیل ترک حیا است وح هر چه از تخم صدق نیشانی نے دہد عمرہ ہائے نورانی گر بری ریگ بزرگ ملت جنبش با و خواندیش هنگند این جهان ام بیست در دانه دل برو هر نیکی است دیوانه عارفان برکت ارزین نام اند زانکه با آگهی از انجا ماند سرخ و تابان مبین خدو خان دیو سر و زیاد بدهاش و بہتر آمد که هم از روز نخست یا دواری هر آنچه آخرشت
9.فکر کن هم زروز با دیشب نه چو شب آمدت برنج واقب نیم عمر تو رفت در خوردی نیم دیگر به سر کشی بردی اند که مانده است و پس خورده دشمنان شاد و یار آزرده آنکه دل برش شمار شهداست گربدست افتد بجان چه بدست هر که دنیا گرفت در دین بگذشت گلنے را بریده و خار کاشت و کرده خویشتن بیاید پیش چون نیا بی چو خود زدی رو پیش نیابی نیست بے زہد نز د حق قدرت گرچه پیغمبری بود پدرت را چون تلف میکنی زمان حیات ای که در گرخان گرفتاری در رو خویش خارمے کاری عابد حق بلند ترزیمه افضل و ارجمند تر زیمه گرچه باشد بلند سر و بیل دور تر می رود تخیل طویل ہر کہ حق را برائے حق خواند هر چه دانستنه است میداند چون ملوت بود نماز و نیاز پرده از نفس تو نگردد باز چون غرض در میان بود بازی است چون ز تو سر زند در روغ و خلاف بے نمک باشد از تولان حیات زان خداوند پاک فلم کجاست آنچه به ارسد هم از برای است ار شعبان ام عمرت هر چه دو را نکند ترا از یار و کمین نشست زان بگیر کنار در بیان بت پرستان
۹۱ زین غلط کرده اند ایشان راه که نکردند سوئے باز نگاه سنگ شد سنگ راه بیدینیان سنگ افتاد بر دل اینان گر بمیرد کے بدشت تتار بهتر آمد ازان که بزید زار آنکه او خود فتاده است سچاه دیگران را کجا نماند راه از کجاره بکس نماید بودم دیده بودم شوم خود معلوم گر ترا نور دیده ازاید ہر طرف ہوئے آشنا آید ہر کہ او موث بطاعت دروست دشمنش آن بود که دشمن بوست چون کنم تو به از وصال نگار تو به از تو به میکنم دربار توبه خانه صبر شد زور د خراب تو به را عشق برد چون سیلاب هر که در کار و بار عشق افتاد سروپائش ہے رود ازیاد تاب کے محفل شراب کنم سر گرانم بهل که خواب کنم شرده این دلبرزنگارین است آنکه در خواب ناید آن این است آنکه ما را بسوخت از غمه خویش چه دهم شرح حال او زین بیش چون رسی بر عمارت از یک گام پایه پایه توان رسید بیام پایه پایه ا یه پا به توان سید بیام نتوان برنشستن از یک گام شکر کن گر ترار سد مردی که پس ہر بدی بود بتر ہے ضرب گر گنا ہے زمردمان پوششی در نهان کردنش بجان کوشی صد حجاب انگنی بروزه خطر نکنی ذکر آن به هیچ بشه آخر الامر بجنباند زانکه تخم است و حق بر ویاند
۹۴ داستان هر زمان دیدیم هر در دل افتاده است صدیم لیک بردم روم ہونے لگا.گرچه جانم روو بکوئے نگار دوم جاہل اربا تو شہد لے جوید آخرش سو کے جاہلے پوید تا هنوزم نشر عیان این راز که چرا از نگار ماندم باز چون نجاتم بدلستان پوست چون دل من باین آن پوست ہے علتے نیست همچو بیدر دے ہم ہر گنا ہیکہ در ولت آید ایزوت پر وہ تو نماید جهد کن تا از ان خیال رہی تاز ناپاکی دو بال رہی گریه و آه پیشه خود دار تا شبه دست گیردت ادا در دول را بجو اگر مردی صبر کن صبر نام امید مشو مکن اندیشه از سگ عوعو آنچه نوشتن تو نپسندی بربر اور حیر اہم سندی اینکه در خا نہ مانتے داری چون بگوئی ٹکس که بیماری زلف ہر وقت جندیشه دارد تا چه بر من مصیتی آرد دست ظالم بریده میباید تا بکس دست جور نگشاید خنده بسیار کردی ددانی هم به بین ذوق گریه آجانی هر که او گرید از فراق انگار این شنیدم که آخر آید یاد در مجازی نظر سیار کے رسم ورا ہے کیلے است کاریکے وراہے خویشتن را در آر در صف حال تا نگردی چون اسیر متقال هر که در گفتگو و خنده هنر ود حالت صافیش شود پر دود N
تا دو زلف تو رسم بود انگیخت آب رو تو آبرو ہا ریخت گر نگردی طلب خود از ما نمودے ہزار حکمت ہا نصیحت در بدظنی جسد طعن عامه را عشق آب گل در دل دست شان در سوا و پا در گل لیکن این بین بد نہ ہر جائیت اے بہا پاک و شکل رسوایت را سوختم اندرین نالم و درد مشکلی نیست راست است قیاس ہر درختے تو از ثمر بشناس دامن پاک را پلیر لگو تانیا رند بر تو رجعت او گر پلید است خود باید بود عیب او از نگوئیت چه برد ور بود نیک و تو بگوئی بد منتظر باش بد بتو برسد هر که نادیده طعنه زن باشد شاهد عیب خویشتن باشد عیب بدید کسے کہ بد باشد عیب جوئی خود از حد باشد رگ جان کسی بر نه شتر شد دشمن تحب قحبه میباشد را گرز روئے شریعتے عر بخوانہ سنگ چو میبیند که سنگ بر دستان حمله آرد بر و بدندانے را تشکل خود را به بین در آیینه عارفان را که دیده بست بند منفعل از تصور حال خوداند تا بجوش حسد بہ نفس کے نکند زم زید و مسٹر ہے دکر
به۹۴ در سر عیب گوئی اخوان عیب خودر اعیان کند نادان تو به چون ممکن است و استغفار اگر بدی است هم بدش مشمار شاید درست از عذاب خدا تو هنوز از معاندت بقنا گن جامه در دست گاف سے پورسد وقت پر گنیش تمام شود تخم چون در زمین خود ریزری بر صباحے ہوئے آن نیزی گرد آن میکشی کے دیوار یا کسی نصرت انها پر خسار چون رسد وقت آبپاشی آن فکر آبش بسوزدت دل و جان رسنجھا نے بری شبان در اخلاق در خواب و تو در آب فران شت را آب میدسی عمراد لنے زیبایت خبر نه از سریاد کشت آن مانک است این سلام مشوالے پختہ کار اینجا خام گرشهادت بر آید از دینی نیست آن مرد تخم این جمنے تا بکشته است اندران دانه نبود چون زمین ویرانه مالکش بر سر است واقف حال گشت خود را خود آورد بکمال بر گری شهادت بر آید از دینے خاک کن دور دبان طعنہ نے نے چون خدائے کہ آفرید بیشت کمتراز است در حفاظت کشت چنگا نے کنی کہ آن یاری واگذار و لفسق و بدکاری این خیال و گمان ایمان بیت بیش تقی زم بودن آسان بسیت خشم رحمان فروز داز سخنے که بود در دم حجتہ اتنے ہینگر آخر ہوئے کار یزید که سرور ان دین ببرید کار
۹۵ پاک اسلام کچھو جامه پاک باز آنکس که عارفه است تمام فارغ آمد ز لعنت دشنام هر که او خنجر زبان بکشود اوبترازه یزید خواهد بود جامه چه گینه بین نظر بخشی که گرفت است گا ذر یکتا پرده پوش است خود رسید زخاکه ہم پلیدیش چو جامه چرگین در جسم کا درست آئین شب برآتش بجوشدش در آب تا گذارد تمام چرگ خراب عیب جود اندش که چرگین است داند آنجا بهار نسرین است جوداندش بامدادان برد بشه پاک بر سر سنگ میزند بے باک مرونہ ہمچو مرد نبرد آویز و همچنین حق مو من المسلم لاجرم چرگ آن فرو ریزد می فرستد ہزار درد والم آنکه داند سپید کرد بدست بزنگاهش امید باید بست همه نقصان کی زد از خامی خامی آمد دلیل ناکافی کس جہول و ظلوم و قام مباد بر کے عیب نا تمام مباد برم برخاست و بر آمد روز ایسے عجب بین که خواجه ست نبود خواجه در بین در نقش ایوان است خانه از پائے بست ویران سات ا چون زمینیا و رفت خانه تمام اپنے بہت فکر رفعت بام هر که دید و نگه دزان آگاه خود بکر دست خلق را گمراه ماند زانستان که روز اول ناد یک قدم پیشتر ازان نهاد در زمانی بندوبست کنند در دم از عدم محض است کند
94 کود کے خاک رافراهم کرد توده بر فراغت از خس و گرد بر گفت آن مرد را که منحل آن تا به بیزیم خاک راصد بار هم ببینیم خاک کوچه و راه تا براریم سوزنت ناگاه سوزن درزی افتاد براه جست لیکن نیا مدش بنگاه گفت ما را چنین خسارت نیست تو بدین لائقی که کارت نیست ہر کہ او طبع کو دکان دارو خوش شود چون شبه با آرد سوزن از بهر دوختن باشد نه برائے سپوختن باشد نہ هر که رخت افگند بو برا نه می نماید ستر ز دیوانه آتش عشق بیان علم بوئے گل تنش در خمیر گلم بر درت افتاده ام چون باک از تو غم و ز دگر ندارم باگ ناختی روئے مردو زن از من چون پوششی کنون سرخ روشن چیستم در حقیت بدلیل ورم سجن اہل عشق خود جوشد اگرچه عاشق به ستر آن گوشد ستران را عشق ہرگز نہاں نے ماند لغت پیغمبر خدا صلی اللہ علیہ سلام نورا و شرق و غرب انگرفت آسمانها از عظمتش شگفت باز من نه گویم شنا برسم و حجاب نیستش در کمال در خوش اسب بر سرم مو گرم زبان گردو ہم کیا لغت اوبیان گردد مناجات
96 تا بعرش است نوزاد تابان پیش او آفتاب در نقصان چیست نقصان ایشان چشمه بلور چون تو خاش گریباند گور گرتنی گر کئی تف سوئے مہر منیر ہم برویت منت تقف اسے بے پیر سوئے بالا تفت نیا بد راه باز گردد بروئے تو آنگاه تا قیامت تفن است بر رویت قدسیان دور تر ز بد بویت کاش سے کشمت حضرت خاص تا مشرف بگشتم بقصاص اے سگ بدسرشت بد گوہر دور تر از شرافت گوہر نفس رها کن بزور مردی زیر تا برسد زیاد نام تو شیر اے سر فریات شیطانی مردی را ز خلق ترنانی ترسید از خلق سر که خود کام است بنده نفس و بند در دامی است جان عاشق بدست دلدار است گر بخوابد نہ جائے انکار است هر که بسیار دید رنج کسان زود هند عنایت جانان مرد سالک چرا شتاب کند هر که در لست مستم باب کند ہر کہ یک ذره آگهی دارد دل از این دام گاه بردارد اے بندبیر و عقل خود فرود صید نزدیک را تو جوائی دور در جنابش تضرع باید خود کشاید چو بند بگشاید کا فری را حقیر وزار سبین ممکن آمد که میرد اندر دین دل کا فریم است در کف او په عجب گرفتند نگاه برو تا سر جو زنش کنی از سنگ ننماید و نسنه از دل تنگ
۹۸ من ندارم دعے بجز تو مرار فرو شاهد آمد پر حقیقت زاید آمد مدعی از دو شاہد کو صد مدعی باطل شود مدعی گر بود دوست ہزار شاہدی را دو کس بود بسیار بد گمانی مکن بکارتبہ تانگردی استر کس آگاه چون کنم شکر جو دو منت دوست هم گلاره نهم سر از عنایت اوست دست گل و بلوزه باش دیار خود بخود کوزہ کے شو و یار نام گلگر بخشم بود پنهان خواندش صان صاحب عرفان گرنه بالد خم کف خمر سازه چون بگرد و عمیق و پهن و در از گل شود ثم صنعت خم ساز خود نگر و و عمیق و پین و در از خمر چہ شہادت در ترا دل پوش که تو خود آمدی نجوش و خروش یا بفرمان وحکم قادر پاک همچنین مین بسوئے وقت لاک نظریے کن تا تلے منہ ما تات خود کن از قلب خویش استفتا چه شهادت دید ترادل جهان که تو از خود بیامدی بیان سلم را با کسی دیگرت فرستاده است گاه راضی تصلح و گاه بیجنگ کار دادار نیست بر یک سنگ صنعت اوستاد نادر کار ملرع اوستاد کند نه ز و انکار بر درسش جامعه چاک افتادم سر بر سند بخاک افتادم کور کے کو ر را نماید راه اگر بردا و فتند هر دو چاه
۹۹ کے اسیر سے اسیر بر باند چه دید آنکه خود فرو ماند ہر دهم جانب تو سست نگاه دل تپان از فراق و دید برم از فراقت تمام شد کارم نشدی یک زمان تو نخوارم مردم و نگریستی شویم سوختم نامدی تو در گوئیم دست بہت برا منت شده ام کنج خلوت شد است ممکنه ام مردم و نیست مرد غم نقصان گر تو راضی شوی زمین آبان این تغافل خلاف هوش بود آخرت نیز خشم و گوش بود را ه لذت بود نشاط درون نئے تما شانہ نہر و باغ و عیون را گر ملالت بو و طبیعت را چون بهشت برین شود آن شدت که در و مرده نصیر بنی گشت بد تر از دوزخی شود آن باغ که در ان بر دل تو آید داغ را جائے شادی اگر چه نیست دهان در گه یار دو تر ز جفا است هر چه بر ما است هم ز کرده است امتحان کم کن از دور به بین این نرگسیت مارست این نه کیسو پر چین گر نهان نیست ناقض الاسباب با سبب چون به تو مطلب نیا سبب پخته میو پخته میود در دسته باز آمد بروئے کار شکست چند روز سے باہل باطن باش تا فسادے تو بر تو گرد وناش تو بر دیده باشی بکشم خود بسیار کہ دو صد حیلتے شود بے کار چون خدا خود بود مقلب قلب که تواند نمود ایمان سلب
اسے که داری بدل ہزار مراد این نباشد بدین عشق و وداد هر که از صدق دل بجانان داد در دو عالم و صالتش است مراد از بچه مرغ را نرستہ ہے مست از مار و موش صد خطری گر فرو افتد از قضا بزمین میشود باعث پلاک همین دل من مرد و دیده بیخواب بر سر گور دل نشاند آب چون خلاف خرد بود گفتار دل نیا را مدت بران زینهار گر سخن با خر دنیا میزد خود ز نفس خودت شکے خیزد گر کسی گویدت که عمل فلان شد مجمل و برادر شیر ژیان را به یقین گوئی اش که ولد زنا است نزدید شریک باریتعالی گر کسے اندرین زمانه ما نستے خود کن بذات خدا با وجود صفات انسانی گوید این حرف را بنادانی کیست آنکس که باورش دارد در حقیقت خدائش انگارد گر کسے فی المثل زیر یمنان آنکه می دانیش اب و اخوان آنکہ ہم مکتب و مست درفیق آنکه هم میشه تو هست و شفیق آنکہ اور السفره بخورانی آنکه از خور دیش ہے دانی آنکه خود ما در تویا پدر است با پدر نیست مرتزا پسر است آنکه زن دارد و پس دارد همه عادات چون بشه دارد
با تومسکن قریب تر دارد خانه با خانه در بد بر دارد آنکه یار تو ازت دیم زمان حق صحبت زسالها بمیان آنکه بسیار دید می اش نالان پیش اوستاد همچو بد حالان آنکه یادت بشهوه گنده ہم شریکیت ببازی و خنده گر کنون او پس از زمان دراز در خدائی قدم نهد نفراز گوید از خبث من خدا استم خالق هر ببندی و پستم سجده باید مرانه دیگر را بت کده را بسوز و زود بیا جبرو سختی کند برین هردم که پرستش مراکی بیسیم چیست ایت بگوز دانش و داد او خدا است یا زابل فساد یک نکس ہم نیا فریده بدست لانها میزند چو هر دم مست ہم نیا صد بیمبر خدا فرستاد است لیکن از ما درس نه خود ز آدات مردم بست همچنین گر تعصبت نبود بنگر آن عهد را بشم خرد را این مراتب که گفته ایم تمام فرض کن این خیال د روان خویش که تو هم بوده نظالم کیش نظر سے کن تاملی فرم خود کن از قلب خویش استفتا بندگان اسیر حرص و ہوا چون خدا می شوند بر دارایی اندام ہر کہ حق دو چشم حق بین داد نشود این عجوزه را داماد چون زن قحبه ترک شوهر گفت میشود ہر شے بعد کسی جفت پرده خلق پوش تاستار پرده است را بپوشد از اغیار
١٠٢ نیک گربنگری ہمیں دنیا شد نمونہ پلے سزا و جزا بے حقیقت و پاسنر نبود سرجه بندی چو درد سر نبود هر که دور از نرخ دلارام است خود تو دانی چه تلخ ایام است حالت خسته ام چه میپرسی درد پیوسته ام چندی پرسی گرگ درنده در درون داری غفلت از حال خویش بود داری حمله قرآن سبق کشد نه بجوره از ره راست چون فتادنی دور مهربان است آنکه قا درست چشم نه بر خدا دل کجاست جمله قرآن بحق کشد نه بزر دیده بکشا ہوئے آن بنگر حملہ قبر آن دوائے علی یاست چشم بکشا تصور تو کجا است بر سر نفس پاسند و بیا با خودی چون روی بسته خدا بیا هر که باشد دو روز او چو یکی در خسارت فتانیش چه شکے مایه وقت را گرامی دار بیم از رهزن و حرامی دار ہر نفس گنج بیشمار بود داندش هر که هوشیار بود یکد می گر تلف شود از مرد خیز واندر دلش ازان شد با خودی روغنی نماید یار صدق گر با شدت بیار و بسیاریه چه فرومانده بخاک نژند پائے ہمت بند بچرخ بلند بگذار از چون چند در یزدان تا نه جا بماندت نه کران نہ کاش دلبر نکرد رفع نقاب رفت عمر عزیز ما سنجاب دم بخیزد و فار دلبر زن و از همه کار و بار دل برکن
1.p دین مقدم آس زندگی از برائے یار خوش است در نه مردن ہزار بار خوش است کاملی در امور شرع متین ناگهانت بر د برون از دین شد تلف در هوا همه خطرین خواجه در دل سنجدش صدمین دل نهادن بدین سراحه دون عاقبت میکنند زدین بیرون یا بدین باش یا بدنیا باش نشود مجتمع معاد و معاش ترک دنیا نخواهد آن دادار آن بخواند که الفتش بگذار مر در اطفل وزن تقلب سلیم نکند منع از خدائے کریم لیک چون پائے بند شان ایشی فارغ از عشق داستان باشی روئے تو سوئے طفل وزن شاید بر خدا جولی است سخن باشد یا رب آن رو سنجواب نمائیم تا گراند که بر آب ایم اسے دریغ آن صنم کجا رفت است رفت و بنگر بین چها رفت است جنم کجا است هر که اکنون کند چنین دعوا که من استم خدائے خلق دور سے کس نہ بنیم که رو بو سے آرد در حقیقت ندائش انگارد نفس خود را بده بزو شکست پیش زمان هم که بر تو باز دوست را بر ہر طرف جستجو بدار و تلاش حرب خدعت بود تو ساده تابش یار پیدا شود در ان هنگام که تو گردی نهان بعشق تمام هر که م گشته را بجوید باز گم کند خویشتن در آنگ وتاه تا نه کار دلت بیان برسد چون پیامت زدستان برسد عشق بازی است لوب بازی نیست
۱۰۴ بر تو بگذره عنایت دوست به که از جهد تا کنی همه پوست تانه از خویشتن جدا گردی تانه بریار خود دا گردی تانیائی زنفس خود بیرون تا نگردی بعشق او مجنون تا نہ پیچی سر از ہوا و ہوس تا نتابی چو طفلک لیے کس تا نه بندی کمر مہر و وفا خدمت آری بصدق مسنون بسیا تا نباشد دلت چو آئینه ها پر بعشق دینی زلاف و گردان تانه چشمت زخلق برگردد چشم دگوش تو کور دگر گردد تا نه پشت آوری تو بر عها لهم فارغ از مدح و نجیب الردم چون و ہندت کوئے جانان با آن از مشکلات ره صد آه آفرین کے مجو اسے جان این تصویر بکن که مرد جهان این تصویر هم از عنایت آوات در نه مار این نمانی خواست ما اسیران نفس باشند یا گندمی بر کف است مجو سرا مجمبوسرا ہوئے اخلاص مبقت در دل ما خود نمائی است جمله حاصل یا اینچه بیدینی است شلعت وشید خادم عمر دو فرد خواه ز زید دوست تا نظر نیقت بسوئے نگار کئے دہندت گزر بکوئے نگاہ کے زیبشی سواد برگردد چون بشوئی سیاه تر گردد از فساد مواد می میرم چیست آخر علاج و ندیدم نکند ترک نفس من کین را آزمودم هزار بار این را دیگران را چه پسند با بدهیم اینکه خود پند مردمان شده ام
۱۰۵ نہ پرکها جوهر آشکار کند مدحت مردم انتی رکند نفس کے میرد از جدال تیز زیر خاکستر است آتش نیز هر که دار و عرض بتا نے خروش زبان کند نه ریا لیک بر نفس چون نظر باشد اندران راه صد خطر باشد ہر کرا دیده بر ارادت است کار دارد بارح و غزنت دوست یک جو سے نام خود نمی جوید پر جمے گوید طفیل اوگو یک ہر چہ میر زو جامہ وقبائے غلام میکنند مرح و وصف خواجه تمام این زبان هم رو به همت دوست هر سر مور این مثبت اوست چون ستائش نمیکنی آن که د هر عقل و نطق و برمان را را کافر است و منق و نادانی اگر کسے را بسوئے خود خوانی در قدمت کبر ہر کر انخفوتی برگ باشد بترا ز خوک ما رو سگ باشد این تکبر خواص شیطانت خاکساری زطبع انسان است هر که محو وجود یار بود مجھ کبر او پر تو نگار بود کبرش از شان کبریائی است نه تکبر که خود نمائی است هر که خوانان قدر و جاه بود بنده حکم با د شاه بود خدمت آرد چنان که بتواند پیش مخدوم سر نه جنباند روز و شب گو شد از ته دان بان که خلوصش شود بشاه عیان يوم
1.4 نفس میر و بتاب شکل شی تانتا بد زنفس خود نر ہی چون فتد پر تو عنایت دوست دل بگرد و چور وغنے در پوست خلق گوید زلفس تا نرسی نشوی باریاب بزم شبی آن درست است لیکن الیل است تا نیابی زنفس نتوان رست درست کوشش خام ما اثر کمند کے رہا کس گرا و لفظ نکند خامه با ره د سندت الفضل نه بطلب بے طلب گرد بخواندت چه عجیب نگر آن را کہ سوئے طور بشی است سوئے آتش گرفت و نور بیانات عاشقانرا بغز خویش چه کار عزت عاشق است عزت یار را گر دلارام خوبرو باشد خطبہ کتاب نعمۃ الباری کیمیائے است حضرت وادار بہ عیش منہ کے شاہیش باید پرته مو گرم زبان گردد شکر بودش شجا بیان گردد سرو پا ئم تمام نعمت اوست چون شمارهم بر آنچه هست استان ہر چہ مینی لما تفضل اوست کفش و یار و کلاه و سر همه دوستان صدق یاری است در وفاداری بان اگر کرده تو نگذاری چون دهی دل جمال صوری ۱۲ نتوانی دمے صبوری را جان بلب آیدت بفرقت دوست نے پسندی پر آنچ مرضی اوست صحبت فاسد و حداثت سن میشود هرود را از بیخ انگن
1.6 فرحا شعر و شاعری بگذار یار دلبر طلب کند کردار ترسمت در عمل زیان نبود بهره تو همین زبان نبود.چون ببردی حصار خود بزنیم دست بر دست یار خود بزنیم در بیان عمل W کاهلی در اطاعت فرمان باشد از جهل قدر آمر آن این شیاطین پر زلان دگر ان مشروع را میکنند استخفاف تا ازاین راه نام خود و بیند کس نداند که نخ و بد بونید سیداتی که نقد چشم که بابت آنکه خود را ندید وراه نشینان ہر کہ خوف خدا نے دارد پیچ خوفے بدل نے آرد هر که از جذب حق گذارد کار زندگانی کند باغ و بہار ہمت چست دار و قصد درست که بود شوم محبت مرد هست کار فقر است کار جان ادن نه بدست اوفتد زنان دادن جان درین راه نشار باید کرد در سر کاره یا نه باید کرد تا توانی دل سلیم بدار عجب و گیر در یا بدل گذار کبر گرز و قسم شهان خبر یا بند از حمد سوئے من عنان تالند خلق را سوائے حق بخوان خود بر سلیمان بنا از چون بدید چون مسند پند چشم برق دار تا نیفتی بعجب و استکبار چون پیدا است کار عمر و حیات تا توانی بسیار گیر ثبات
۱۰۸ آنکه او آفتاب پیدا کرد ماہ وصد انجیسے ہویدا کرد خال مقر بتان صنعت او است چشم خوبان دست قدرت است در بیان حسن البه بخطار موسی علیہ السلام گفت اسے سوختہ بعشق مزید حسن ما را نمی توانی دیگر الله الله چه طلعقه است خوشاب که بدیدار او نیاری تاسب تاب دیدار من نمیداری عقل و هوش افتدت به پیکاری حسن او میکشد بجانب نویش حسن او جاذب تو از پس پیشر حُسن اور مہر درخشان کرد حسن او ماتهاب تابان کرد حسن او عقل را صفائی داد دیده را نور فروشنائی داد حسن اوحسن دا د انسان را در یکدانه کردینیان را حسن اونور آسمان و زمین حسن او حس کیش و مات دین حُسن او بہت جاذب دل تن همچونم اهن ربا است به آسن در حالش ملاحت است عیان که کند و جان عالمیان در بیان استقامت استقامت نشان بیداری دین بنجر صبرلیان و غداری است استقامت همین گرازه یا با نجنبد تر العبد آزاد گرچه سوزند یا کنند پلاک هیچت از مردمان نیاید باک
1.9 صد بلا بر تو ان کے گردو - غم و شادی تر اسکے گردد با وفا باسش مستقیم اعوال تاکند رحم ایزد متعال معنی ایمان حفظ سنت ادار حکم خدا بہت مغز شریعت غزا ادار ہر کہ سرتابد از شریعیت دین بر سرش خاک بر ترش نفرین چیست ایمان اطاعت احکام باند اندر شعائر اسلام نرگس مست اور شکارم کرد یک نگاهش تمام کارم کرد گرچہ تو ظاہرا جو دشمن جان چشم او بود سے من بنیان ما درین کاروبار نے نگریم خواہش ورائے یار می گریم زود از حرف ہائے درویتا نے ہند پشیش عامیان کان ہر کر امیرسد زمان زوال نفتد کام او برون زمقال هر که خود را پرستند از سخونت ره نیا بد سحضرت عزت تا نه خیزی تو از رعونت مجاه نکند یار جانب تو نگاه دیگران با نظر بکر دارست نظر ما بفضل دادار است بت پرستی اگر نمے شاید بہت ما را پرستش باید پر که سوز و بفرقت یا رے داند آن یار در دما باری نیک کا راست نزند اس کو لن ترک حی سنگ را پرستیدن حق ترک یا ر و اطاعت اغیار زین تبر میت اگر شومی شیار رحیت لینا
11.عيه مدانی ریال نفس خود را بیات افگن بست خودرا ت که در ابتدایی میداشتی آن دلے کر دیے نگیر دراه اغلب آنست کان با استاده صبر کن برغم والم تا یار دست تو گیرد از کرم یکبار عادتمن نیست اینکه بگذارد نظر کرده باز بر دارد هر که از کار ماند کارش شد در تجارت زیک هزارش شد تا تو هستی اسیر خودبینی در صف قرب قدش نشینی گیرد انسان بصدر صاحب را مرگ از هم جدا کت زناگاه ان در آخر هرمان شرم کن زان فساد ها مدام در پشتین نے با قول شام سے پیش زمان هم که نفس باز بوست سمه عالم سخدمت و کاراند تا دل یار خود بدست آرند ہر گرا فطنت است محکم تر دار دائید زیستی بهتر شب ندارد امید صبح بدل نشود صبح و شام را آمل آنکه در ویشی اش پسند افتد قدر او نز د حق مسند افتد نزد ممکن آمد که دوستان خدا فاسقانه بوند بمیره نما تا بیرت نباشدت بکمال در خلائق تصرف است وبال تا شنیدم که استر ابرین دیگرم الفته نماند کیس ان کے اہمیت وقت اوست که همه وقت یار در دل سوات لذتے نیست بجوار نباید عشق ورز د دل از همه بردان طمع خوشدلی بجز دلدار گر چه داری ہزار گنج مدار ابلهان را برفق بند بده منطلق تلخ را یقین دیده
111 بارس اصل این کار یافتن باشد نه سخن سر زده یافتن باشد حال باشد نشان ره نه مقال در مقال کے بند خیال ماکن آمد که دیو بد کردار یادوارد دو چار خوش گفتار وزو از حرفہائے در پوشان نخر جدید از ان چوبدکیشان اے بسا کلب نفسو ہمریدین مینماید خود اصلان زبرون گر بگفتا رہا شدے کالے کا ر فرخ نکوٹ رہا ہے فضل تا بد بوقت خود چون بلوی نه بگو شش نه از طلب بزور چون بتا بد ز شرق مہر شیر نرود باز پس بشتر شریز همچنان دین حق چو می تابد کی بنیادو کہ روئے آن باید کس اسے برادر نماند آن مستور آنکه باشد ز عشق غرقه نور شرط صحبت بود که به صحبت نشناسی تہی و پر حکمت لیک شرط است صحبت دید چند روزے ترقب انوار دیدا آنکه در بارگاه سلطانی دارد اندک تعلقے نانے بود و رنگش نان نمی ماند حاقل اور اشنا سید و داند چون نهان ماند آن دل بریان که بیارش شده هتان جهان دوستی را نه یک نشان باشد صد نشانش بر وعیان باشد کشته عشق زنده است بدام زندگان رامنه تو میت نام نام میت با سزاوار است که برین نام ماصد آثار است در بیان دعا
۱۱۲ چون زبان رنگ صدق نماید بر سخن باش نور می تابد چون شود دل اسیر رنج و نا کار مردان صبوری است دوعا رانندگی را صبوری است نشان رو از رومبرگر دعا بکنی کام یابی و دل صفا بکنی عجلت اندر دعا زیان دارد بر دل و دین تو بلا آرد خنک آندم که با قضا سازیم به سر کوئے یار سر بازیم با ره دشوار عشق نوردیم خون بریزیم و شرخ رو گردیم دلبرا از ره کرم باز آ شهر شد در غم تو فوریخ ما ره منکه از هر دو عالم آزادم دل و جان را همه تو دادم از تو بسیار لان ها زده ام قدم اندر گزان بازده ام اندرگی آنکه در دسے بجان او افتاد دیگر از میش با یار و یاد خواب را دور کن زدیده خویش که ترانه شکل است به پیش ہر دمے یاد او بکن از دل تا توانی دمے مشو فانل نعت سیمر اصلى الله علیه یم از توصد تشنہ اسے امام انام شربت عذب ریختند بکام م اے بادل کہ کردہ سیراب فضل تو این بر است اسرو که چو تو نیت بادی دیگر کشور دین بنام تو با بود فضل ها را شکست با تو دو
را سر که توریت خواند و نیل این سخن را شبویت آسان گر با نشان بنگر ند در آن بے زبانان فصیح از تو شدند زشت دیان صبیح از تو شدند کورچشمان ز تو شدند مسیر دل سیابان شدند ماه پنیر اقتداء تو ہر کہ کر دیجان من او آمد است در قرآن حق ستود است بندگان بسیار که شدند از تو کامل الانوار صاحب نزه و عشق و در د شدند جان فشاندند و مرد فرد شدند بعد ازین حتی المقدور در تعریف صحابہ رضی الله مهم من انشاء الله خوابد تا فضیلت درجات پیغمبرخدا و تاثیر تعلیم معلوم شود * ہوس سیم و زر ز سر بروند در کلیم کہن بسر بردند صد هزارند این کسان دو چار که میس شان شد از تو در عیار در تجلی حق انسان گشتند آنچه باید بوسهم آن گشتند الحمد لله على ذلك اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى سَيّدِنَا وَ نَبَيْنَا مُحَمَّدٍ وَالِ سَيّدِنَا ونبينا محمَّدٍ كَمَا صَلَيْتَ عَلَى سَيّدِنَا إِبْرَاهِيمَ وَالِ سَيِّدِنَا إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ نعت نبی کریم صلی اللہ علیہ وسلم گوشه دامن تو برگه گرفت اگر تا دو ماه نیست شگفت
خون خود در ره خدا راندند نقد جان زیر پایت افشاندند آن معلم توئی که در دوران چونتو دیگر نمی دست نشان شرح خلقش کجا توانم کرد حسن آن عاجز از بی انم کرد عالمی را بنور حق افروخت قدم صدق را نخلق آموخت بود عطر سے لطیف در دل او که از ان تا به دورتر خوشبو مردگان احیات بخشید است این اثر را کسے کجا دید است گل و گلزار کرد خارستان مردگان را دمید در تن جان دور دستان حمل و شقوت عقل و تقوای بداد از تو خدا اللهم صل على سيدنا ونبينا محمد وال محمد كما صليت على سيدنا ونبينا ابراهيم وال سيدنا ونبينا ابراهيم انك حميد مجيده دیگر نعت پیغمبر خدا صلی الله عیدی یکم از پئے شان کشید رنج ومن بار اوشان گرفت برگردن حق تعالے چو در رسالت او دید آئین مهر شفقت ا بر دل مشرکان سینه سیه نقش زد لا إله الا الله اور تعریف صحابہ رضی الله نهم او از خود و نفس و خلاص شدند مهبط فیض نور خاص شدند و
۱۱۵ گر تامل کنی سجالی شان که جهان داشتند پیش از ان سالیان بعد زان چون شدند مردندا منقطع از تمام حرص و ہوا در خدا وند خویش دل بسته باطن از غیر با رنگ سیسته دل شان زمان رسول اک دن پاک شد از عیوب گوناگون بود در جبل و کفر سخت اعراب سر بر از کبر و دل پر از اعجاب پشت در پشت پیش شرکو مناد فارغ از دین و از خدا آزاد مج دلان در فساد فرسوده سمه تر داستان و آلوده اثر صحبتش به بین که شتاب چون بیاور دشان از ان گردابی متبدل شد آن همه عادات میوه از روضه فناوردند و از خود و آرزوئے خود مرند نامه از شرک و کفر کرد سید در سر حرص و آز نفس تباه روز و شب حرص و آز را بنده خادم معدہ ہائے آگنده خیمه برامج لا مکان بزدند پشت پائے برین جہان بزند ساکنان حضور گردیدند غرقه الجیر نور گردیدند تا شد ندش سنجان رین کو تو کارشان میل کر دس سے بہی صحبت پاک او چه کرد اثر همه تابان شدند چون اختر اوپر ظلمتِ شان بنور گشت هبل ماه گشتند و آفتاب ازل جان منور شد از مغازه دین اور ہا تافته زلوح جبین ہر کہ بر روئے اور نظر بکشاد بے توقف خدایش آمد یاد
117 بود این مقتضائے نور خدا که دل شان ربود از دنیا چون شد آن فر پاک شامل شان تافت از پرده بدر کامل شان فر دور شد پردہ پائے ظلمانی شد سراسر وجود نورانی اندران کوئی اگر مردی در بدر کو بکو چرا گردی خاطرشان جذب پنهانی کرد مایل بعشق ربانی از دل شان ثبت فوردستان کرد نمر از خالق دل و جان سینه شان زغیر حق پرداخت از سئے حرف عشق بیخود دست روئے شان از بتان سحق آورد ہمہ اللہ ہائے نور سپر ہمہ یا داد بندگی دادند بر حدو د خدائے استادند با دین اسلام را علم کشتند کامل در اسخ القدم گشتند مصطفی بود گنج پر کو ہر صد در و د خدابران سرور اپنے چند دور از ره دین غرق در شرک و مور و نفرین مصطفی بود آفتاب رشاد دیدنش از خدا بیدار میاد دل بیکبار با خدا بستند خاطر از عنیه باز نگسستند در رضائے خدائے بد دیدند دامن از خود تمام بر چیدند جان د اموال را فدا کردند کردنی با همه ادا کردند بدر کامل شدند هم در بدر در جنان یافتند با یه ت نقش حق زینت نگین کردند روئے بہت لہوئے دین کرنے حمله زمان شمع پلے بره بردند در جوار خدا پناه بردند
116 باوشان داد از حقایق راز صد در منفی به اکشا د فراز حال عرب قبل از بعثت سینی ضد صل اللهم دل بہادہ بچیز یائے نشوند غافل از روئے آنکہ بے مانند ہر یکے شدز فیض برخوردا زد قدم بر حقایق اسرار بر هر یک از وے بفضل ربانی شد قولی در قوائے روحانی ہر چه کرد از برائے بچون کرد نفس خود از میانه بیرون کرد نعت پیغمبر خدا صلی اللہ علیہ وسلم اللہ اللہ چہ ریخت از انوار است رشم و گردران گفتار با چنان سیرت کج و دل تنگ بنگر آخر جهان بدل شد رنگ نبج در دور نویسی از ان رسول امین مظہر حق شدند و پشته دین از درو نہائے عاصیان دام زنگ دیرینه را زود و تمام تافت از صحبتش الفضل مجید بر دل شان سرائر توحید گنج اسرار را نشان در داد مردگان اصلائے جان وما داد پیش از وقوع خوب تمام صد خبر از حوادث ایام همه بر وقت ان خود شد راست اپنے فرزون شد ز گفت نے کی ذکر کفار که ایشان این معجزه بوده قرآن مهد گفته شد
۱۱۸ رو سالها محنت و عنا بردند و از سر کفر خفته با خوردند محنت و رنج ضائع شد آخر بازماندند منفعل چون خر باز ناید حیا درین دوران که میا شعب است از ایمان متجاهل زرتبه نبوی تف زمان بر چراغ مصطفوی غصے مین که خوش بدین کیش اند و از خدا هیچ گه نیندیشند بود وقت ظهور آن جواد سالم پر از مواد فساد پر آن دو خصصے یہود و نصرانی یکدگر را چو د شمن جانی بود محتاج ثالث بالخیر تا شود قاطع خصومت و خیر خواست حق تا شکوک برداری همچنین در نزاع بگذارد.مصطفی را که منصفه استامین کرد مرسل برے سے نفرت دین تا شهادت بران دید که بجاست بنماید به گریان رو راست حق نماید فرا بخاص عوام باطل اندیش را دید الزام جوش زد عدل و فضل ربانی تا بر اسید رسول سبحانی نیز بود این سبب که در دوران چون خدا گشته بود قدر تبیان از عرب تا به سهند جمله انام خواست سے زبت حوائج و کام در عرب بود بت بعربی نام در گمان عرب سر اصنام در خیالات پوچ شان این مبین که همه عزت است زین الکن عزت و پایه و وقار از دست خیر و خوبی و کار و بار از دست هم در ایران زمین زجبل عما آتش افروختہ کیا.نئے خدا بر
119 سند ہم نام بہت عظیم نہاد رازق و خالق و گریم نهاد خویشتن را ز حق جدا کرده بنده همچوئے خود خدا کرده غرض این جای شهر ملاک دیار بود زشت اوفتاده چوبی دار یک تنے ہم نبود در دوران که کند طاعت خدایگان همه دور افتاده از ره راست همه طوفان نوح را میخواست غلبه حق بشیم سر نمود سوئے آن یک خدا در می شود اندر انجا که نیستی با ما چون ترسم زرنج و درد و عنا سبقت گر نہ تو کشادی در جان کنم در نیم تو زیر دوره خلق و عالم پرست در دوران گریکی من تلف شوهر چه زیبان دلبرا فارغم ز ہر غم بند ہے تو دیوانه ام نه دانشمند تو نه آنگه گردد دلش زیران بیان چون تواند شکیب کردن این پن چون شود گم زیپیش خود و بر شرط عشق است جستنش دروز پیش نان کست جدا کنند از خلق خود ازین مردمان بر بادکش دلق وسہ جهد کن آنقدر که غیریه غدا در حریم دلت نیابد جاء جائے تو نیست این شکسته سرا اندک اندک بکش از پنجا پا یان بازی برجام خود متنی و نوع طعام مسیت ہمچو شخصی که بود فرزندش قرة العین و یار دلبندش فی المثل گرمز عفر آرندش یا کباب و رغیف به سندش بد
١٢٠ یادگر یا برنج و نبات و شیر آرند یا دگر نعمتے کبیر آرند عاشقش بود این شکسته جیگر مرد و زد تیر بر روان پدر گریه یا میکند بوقت غذا لقمه در دست و دل برنج و عنا نیستش از طعام خوش چیزی میخورد ایک دل مران یہ پیسے چون طعامش بنام می آرند بهرا و خوش طعام می آرند می گز نبات چنین طبیعت مان کم خوری است راه زید و عفات ہر کر انفس پاک شد از شر این طبیعت ببخشدش و اور بعد زانش غذا زمان نکند گرچه او سیل سوره آن نکند اینچنین او اگر خورد بسیار نفس را نیست اندران بشرکا یا چنین دان که عاشقے آراست خسته از ہجر بروئے دلدارات روز و شب در شهر و سال نگار ہمچو مرده شده بفرقت یار غم گر طعامے بیابد از دلبر اگر فزون هم خورد از ان چیزر همچنین کاملان طینت پاک از پے یار اوفتاده پنجاک گفت پیغمبر سے ستودہ صفا اكثر و اذكر هادم اللذات کے هر که غالب شود بر د غم جان کم شود شعور نفس او بر آن موت را یا د دار در لیوانش و ان همه بار با و انتقالش حال اولیاء اللہ از درون و اصل حریم جلال و از برون احتر و پریشان حال
در فاریخ افتاده از بریکم پیش مست ہے نگار جانی خویش کس بر وقت شان ندارد راه که نهان اند در قباب اله لبر نگرشان در جهال یار بود صدق و صبر و ثبات کا ربود زمند نگرد و زحق مرا همه شان از وخاک است پیش شان کسیان و مزاحم پاک از لوث نفس دیده دل یاد کرده بدیدگان منزل از غم و در دیار گشته کباب آتشین دهم ولیکه دا چون آبی در چون سحرگه ز خواب برخیزند سیل از دیدگان فرو ریزند پشت پا بر سر جهان زود اند خیمہ بر کوئے داستان بوده اند غرقه بحر وجد از انوانه نقش نیستی نیست جلو پایه ریزه ریزه شد آبگینه شان ہوئے دلبر و در سینه کشان نہ دل و جان در ریش بکار آمد خانه خالی شد و نگار آمد جان نهادند بر کف از پے یار دل بریدند از جهان یکبار از آنکه کارش شدات سوزو گداز یار گم کرده را باید باز ہمچو من بیدلے مرا باید کار من با تو برمی آید ا فرقت تو نگه در خونم کاملان دیده اند و نیا را که دران میل دل خطاست خطا آخرین دم چو جان بلب آید این خطا نیز بر تو بکشاید طلب عزت و غنا و مراد این خدا ئے است طریق عباد بندگی نیست بے مراد شدن برضاء علیک شاد شدن
١٣٣ دل و جان پر عربتش دادن بر حدودش چو قطب استادن بردباری و علم خو ہر چھ کر دن برائے اور روز یک گل از باغ حق شگفت مسنون تا خاک بر روز گار مشرک باد که کند ترک حق برائے جماد تعریف صحابہ کرام از تذلل بخاک افتادند دل بیکبارگی سمجق دادند کرده از به ربات روشن اختیار مهاجرت زوطن رده بهر بذل اموال و جان خود کردند صرف زور و توان خود کردند از مئے حرن عشق جوشیدند همچو مے خوار کان خروشیدند تاکنون نور صدق مصبر کمال نے چکد زان مرابع و اطلال وه چه گل دوره چه خوش بویش دل پاکان کشیده شده رویر را مشک اوفر ندارد آن خوشبو نعت مصطفے صلی اللہ علیہ علم سیریت راست همچوکس رحیمین خوئے خوش ہمچو یمین ہیمن نور ایمان چکان زدامن پاک پہلوان خدا ته لولاک مصطفے بود دو جنت پر زا شمار رحمت و برکت سیرت پاک چون گل دریمان پر ز خوشبوئی راستی دل و جان
همه اندام او معطر بود ذات او جمله در و احمد بود مت ست هرچه بینی بدست قد تا دوست از ازل بسته شیت اوست نا نباشد ارادت هیچون نشود این میشه نشود پیچ جنبشے وسکون دل و جان پاک کن جو اپنے بال تا شوی گوہر سے ہونے کمان بریمه است جود و احسانش صد هزاران در و و برهانش را شکر دادار چون بی آریم الفت دون اوز دل بردا تا یگانه شوی چنان که نگاره نتایگا نه هر چه در دل نشیندیت جریان پیش رویت همان شود یوا صدق عاشق بود چون در حیاز بهراد دل بریده از کونین عارف آن است کون خود بمیرد راحت دانش با خدا گیرد لا دبالی فتاده از عالم نے عمدش نظر بود نه بزم آن شراب رحیق نوشیده که ز ناخن برون ترا دیده ہر کہ اور کستنی است رضایت خواندش سوئے دین حالت باہر گرینیا ید معربان الله بسلاسل کشند تا درگه کا فرش دشمنی کند او درست اسے عجیب اینچه لطف و رحمت است از وساوس درون خرا شود درها آن دو صد حجاب شود.بہترین وقتها همان شناس که دلت سته باشد از وسواس علم سرمست ہوئی آن رمان عارف پاک آفتاب بهان طالبش زارو نا مراد برفت دنیا و آنکه آزاد ماند شاهد رفت
کام آنکه مستغرق است در یادش یادی میان بگذر وقت خرم و شادش رو ترش کاروبار در خامی بر بین چین زحرص و ناکامی قدم خود سینه براه عدم تا روی از جهان بعد و قدم هر که قصد جان فشانی بست را مورد لطف یار جانی نیست قصه بار الکن دراز اسے بار جان طلب میکنند بسیار و بیار در سرباز سر بیاد وید خنگ آن عاشقی که داد دید آن کسان رہے دل کو آرند که بد و جان خویش بسپارند چون سوز و گداز آید یار رسم سوزوگداز را نگذار در مکانے کہ تافت آن طلعت کا فرسے بہت زان مکان ملت در دو عالم مر عزیز توئی آنچه میخواهم از تونی توئی اور ہمہ عالم مراد توئی هر چه خواهی ازین جناب بخوام دست زمین دامنے مکن کوتاه علاقانه خالی نمی شوی از خویش تا نیفتد تر اسمه پرو بال وصل آن داستان بیند خیال تاستور تر است قایم شدم نشوی در شهود مولے گم اول آنان که عشق می بازند خویشتن را بگردن انداز ندا حمد ضد العالم کرمت غیب ہا ہے پوشد بر ما سحر لطف تو جو شد
۱۲۵ پرده نیست بر رخ دلدار پردہ از روئے نفس خود بردار ہر گرا دولت ازل شد یار کار او شد پرستش دادار هر که در بند نفس کا فرزیست او چه داند که راه مولی چیست قدر شهر و سرا کسے داند که بدست خطیر در باند عاشق آمد ز نفس خود شهریان تا به نفسی حدیث عشق خوان پنجہ آہنی ہے باید تا برابر ب نفس شوم آید احوال مراقبه متفکر ہے جان مردم ایک زمانے مشو نبی از عظم کار دشوار است پیش ای یار جنگ آن دم که به شواری کار آیا دیرینه فکر مومن عصائے دیوز آن فکر مومن نہ نور پیر من است فکر مومن رساندش کمال مو گردو به پر وہ ہائے کلال فکر مومن رہا ندش نخودی کشد بش تا سرادق صمدی فکر موسن فرایدیش عرفان دیدش رنگ تازه برایمان هر که در عشق دوست گاه زند ولش از بر طرف نمی شکند عشق دلبر جونا د کے گردو خلوت و انجمن کیسے گردو ہر کرا خود بر حمست خواند خود همه گردا د میفشاند خود بیا موز و که راه کجاست خود بفهماندن این و ماما میل دلدار طرفدر اکسیر است نظر سے نیم ہم جہاں گیر سے ہے
۱۲۶ کرم و لطف را نفل ار کنم من حقیرم ز خود چه چاره کنم ر بے رہ دوست چون شوم خورسند ہے تو ناید حیات خوش ما را اینچنین دل تو داده ما را نفر کن بفضل خود کارم که ضعیف و تخفیف و بیمارم نہ دماغے نہ قوتے نہ دے چیستم یک حقیر پر خللے عاشقان را عجب بود اطوار دست در کار و بار دل با یاد هر که دل با نگار درو یکسان اینچنین کس کم اوفتد بیجهان دل و جان پا گشته از او ناس یکتن از عاصیان موضع سپتامبر پیش مردم غریق در دین و ز درون خیمه زد بلک فنا بر دل مشترکان حال تبه نقش زد لا الہ الا اللہ هر که آمد به شهر فقر درون رخت انگند زینمان بیرون هیجدانی نشان مردن چیست مرده از نفس خود در این دگیست آناه عشقش ز بین خو بر کند چشم گوش و زبان او شد بند شد بردن کبر و عجب حرص تمام نشست شد پا، سرو شد اندام دور تر از ریا مطالب این که نهانش کنند زیر زمین لذت نیکوان سیجوائے یار چند روزی است لذت اشرار آن شراب بریز در دل من که سوز دا زا ان انامل من تو کریمی و ماگر استیم بے سروپا و بے نو آبستیم ست احسان تو بردن قیاس از کدام زبان کنیم سپاس رہے.
جاہل از بیر لذت یکدم بشکند عهد بالک اکرم کاس دانم که از کدام عمل خوش شود براین آن عز ایل ما نعش نیست هیچکس درکار هر چه خواهد پیمان کند آن باید در طبیعت چو بوم افتادی دشمن روشنی و آبادی مناجات بے گوشت نیم از سگان گیر ہونا کیم بلکه زان بستر کس نیاید نشان این آلا تا نه از آسمان دست دنداء تا بوقتی که فضل رحمان بیست هیچکس را نصیب زین جان بیست بے رفیق و جریده ان شدام در وطن همچو بوین شده ام فضل کن بر من فقیر زبان اے تو اہل تفضل و احسان کیست مثل تو خود کجا مثلت که نمود است کار با مثلت نشان اولیاء عفت و صدق لهجه وایثار صبر زیر مجاری اقدار خیمه کندن زمربع درد و دام شستن چرکی ہے نفس تمام پاک دل آمدن بسوئے کریم جستن داستان بقلب سلیم سوئے مطلوب راه نمایم اے خدا سے دست سر و پا پیر پایم ہرکه اوظالم است خلق آزار دشمن اوست ایزد را دار
۱۲۰ آخر الامر سر بجنباند آنچه دوستت تطاولے کردہ گر نہانش کنی بعد پردہ ز انکه تخم است محق بروباند سوئے طرف دگر مینا خیال آن چنانش بجو که جوئی مال گز میری و با خداست دلت خواب شیرین بود دهم املت بود ہر کہ گریان بود پے زیاد میزند موت خنده بر سیر او لئے لب خود راست کن بیاین بین کج دیانی ز خویش دور انگن چہرہ تابان با نبساط عام پہنچو دیوانگان مران گفتار هر سخن را شمار کرده بسیار سخن خویش را پیش است تا چه آرد درود بر دگرے هر سخن را یکی اثر باشد داند این را که با خبر باشد خانه محنت است اینخانه قدم خود بدار مردانه سر که در چشم او حیا نبود گذرش اندرین سرا نبود هر که کذاب بیست وخلق آزار دشمن اوست ایزد دادار در ره او پر از محبت باش دشمن كذب فسق غفلت مباشر اصل کا راست جان بعد آردن خوردن تیغ نیز برگردن هر که جان اعز یز داشت دام فرد بر شعبه نفاق آن خام گر سیاری بیار تقدمیات در دمے طے کنی رہ سنوات بدل رو است اصل کار را اساس معنی آیت احبب الناس ہر کرا جانفشانی آمدکار گیردش دست سمت دادار
را ضد حجاب است در ره انسان سر سر خدمت است دادن جان دیگر آمد نمره نه و ته زان درد می بیند آن شهیدان که بعد اربعین نه بیند کس تانیانی میان خون کیبار بہت سو دار خام فتح حصار سودا میشود لعل شرخ پاره سنگ لیک باید در ان قبیل در نگ جان خود ہر کہ مے بند بر کف تیرش از فضل حق رسد ی اوست اندر آنجا همان است تا جور سے کہ در یخی ابناک نواست ہے عاشقے را ہزار دفتر نیست مطلب یار خزر به کمیسر نیست آنکه سر دا د بعد از ان چه گ داشت بس همین نکته یا و باید داشت گذاشت جانفشانان مراتبے وار ند جان فشانان مقر بے یاراند جانفشانرا خدا کند یه روز خود بنوشاندش شراب طہور گر خواهی نوازش دلدار جان خود را بیاز در رده یار چون برونے سے وداع جان کینی به که در کار دستمان بکنی زندگی چیست زیستن چوگان ناگهان مردن شدن زجهان جزیز گرش مدار کار دگر نیست اینجا گذار بار دگر چند روزیست ہر چہ سے بنی بر آن ترک پارچه گزینی شب چو گذشت و روز کرد ظهور چیست فرق شب تنور و محمود جو سال دیگر گیا خیر که کدام شد شکا سے پنگ خون آشام آن دم کوچ نیست دورس یار خویشتن بامده غرور اسے یار روز
۱۳۰ تن چه فربه کنی که این تن ما خاک خواهد شدن بردن ما چون شود خاک این سرو سینه چه کند کس تکبر و گینه کچو خاک از همه فروتر بایش خاکساری گزین و جفت پارتیش چون زنی کوس کون زمین اقلا باز نائی درین بلاد و دیار گرنتابی سر طلب انه راه ره کشانید بر دلت ناگاه تا نه صبر تو آشکار شود کے نصیب تو لطف یا رشود ہم چیز سے بدست قدرت است صبر منفتاح گنج رحمت اوست ہر غنی را که در تو گیر دراه میکشاید بوقت خود ناگاه شرط عشق است جستجوئے قوی سوزش مصدق و صبر وگرم دی عاشقانها جفا کشی است شعار با تنعم ترا بعشق چه کار تا بیشقت بسوزوت یکبار کے دہندت دوران حریم گذار عشق را عقل دیگر است استاد نیست این کار عقل ما در زاد آتشے بہت عشق و وا چون خس عشق را پا و سر نیا بدکس مرد کار افتاده میداند که رو عشق آتش افشاند صدق عشقت ز خویش بردارد و از صفات خودت برون آرد نام ابدال زان شده تا ابدال که مبدل شده صفات خصال کمترین خاصیت عشق نگار این بود کز خودت برد یکبار مست روئے نگار خود گردی فارغ از روزگار خود گردی نعت مصطفے صلی اللہ علیہ وسلم
بود افزون تر از همه بگرم سر بر فیض چون ریاض ارم درسی و خلوص لاثانی محو اندر رضائے سبحانی بود دریائے رحمت داد ا کس ندیدیش بجو دو منفی کنار د هست صدق و عفا حاله دین ہم شکیبائی و رضا و یقین چون نبود آن قدم نبات خاک پاک شد خاک از خون خاشاک ہر زمانے تباز در قرثابت و از سر نید تا بین طاعات سر که شاته محبت اوست از ازل در کمند رحمت اوست ہر صباح بخیر صاف درون دور تر از شهر و نفس عون منبسط وجه با برادر دین ایکس ریختے : حقد و کین بہت اسلام دین روشن نیست پاک از شرک و شاک بافت اگر دن دین پیشہ گیر اسے عزیز یہ بر سکون تا به بینی عنایت بیون در خوشی صلاح نیست مدام در ضرورت بود رو است کانام در حق را بگیر ہنچو گدا مگر آید زرحیم و لطف ندا استقامت بورز در ردین در وفا شو چوقلعه روئین را دل خودر ابکش ازین دنیا عروس والتعریف اصحانی به اصل ام علیہ سلم تجاه ثابت قدم شدند بدین سخت محکم و قلعه روئین تاسجد سے کہ بدل جان کردند هر چه شرط و فا است آن کردند
۱۳۳ در بیان افضال آگهی چوبداند ترا صبور و امین حظ اوفر دہر ترا در دین گیردت دست مجا دهد بر خویش باده نوشاندت بساغر خویش سانه گاری کند تراهمه جا برگزینید بلطف وجود و عطار عمل بنده بر همه باید پرچم مولا کریم حسنه باید با دور باسش از مصاب بدکار صاحب بد بود بهتر از مار تا نباشد و وام بر خیرات نشود بلکه دل آن حسنات ملکه راسخ است شرط عمل اور نہ نا گرفت و بکار خلل چون بخواهی از پیجهان بگذاشت چه بطیب منازل هچه بدشت ہر کرا یافتی دل روشن برود دست در کاش زدن خاکپائے ببوس و خادم پیش جان و دل کن بهمند در ارضاش آخر ز مین محبت متقاطع گشت بریان دین حق ساطع سر کو استغفرات در مردم اغلبش بخشد آن شهر اکرم تانه خود رحمت خدا برسد تا شمر نو نبش کجا برسد کس ازین ورطہ کے رسد یکبار ایک چون پروپوشدش ستار مردم ما که بگذرد ناگاه سیل ها دارداز بدی بهمراه دل کس را چو به کند زین ایر پرده پوشش خود بر حریفی شیر علا ور نه زین سیالها لجا بریم
۱۳۳ مناجات نه زہر قتال خورده ام بسیار جان خود را تمام کردم کار خورده من کنون بجوشید است آنچه بینیم کسے کجا دید است خیر یک جو زمن نمی آید هرچه زواید زمین بدی زاید گر نباشد عنایت اسے شاہ من بدوزخ فتاده ام زگناه چه سخن رانداز کسے آن شوم که خود از دست خویش شد سموم شتی من اوفتاد در گرداب دل من شد هوار مثل حباب شدیم از کاروبار خود نومید اے کریم از کردم به خش نوید از ہے تو مردود ہر درو کویم یاس شد رو نماز هر سویم از مغموم لفضل خود برمان اے تو اہل تفضل و احسان پشت خم شد از غم که ستاد بوزان از کرم نسیم مراد اے خداوند آسمان و زمین اے خطا پوش بندگان جهراین ا سر بر بنده خط کارم نطقه زار در رسم بودم کردی از محض لطف موجودم صورت آدمی مرا دادی در لطیف و نوال بک شادی از تو شد زنده هر رگ و تارم چون سپاس کرم کی آرم چون درخشید لطف تو برسم قطره شد بصورت آدم توبر اندران جائے منظلم و تارم بود لطف تو ہر زمان یارم و
چون برادم مطلفت دادار هم در ان هم شدی تو ناشر باید هم وران مر خود ر ایمبا حکم دادی خود نهان در تلطف استادی را قدرت خویشتن چه بود مرا پر وریدی بلطف موجود مرا دادی از لطفیا ئے رنگینم صد غذا ہائے نرم و شیرینیم پرده پایم به پوشیدی اسے پناہ تو ز انچ ہے دیدی چون بخشیده مرا بسیار ہم کنونم به بخش اسے ستار یک نظر کن ز لطف وجود کردم تا بیایم ربانی از بیم ندیم دور کن از کرم زردہ ظلم اسے فضائے رہ تو جان مولم ہم کنونم چو نظفت افتاده از بدی بر تعفن آماده بنواز از کرم دیگر بارم یک نظر کن سحالت زارم صورت آدمی به بخش زجود اسے کہ الطان لست نا محدود بعد زانم برون فکن زرکرم از مصیبق مشیمیه طبعهم سرور باور بعد زانم برحمت اوفر تا بنوشم ز شیر پستانش فیض یا هم رجب فیضانش مہر و ر پر کس از رسول تو کیست کنارش نمیشه باید ریست از جوئی شیر هدایت است دلش شد مخر به شیر آب و گلش مادر سے مہر ورچو او نبود کس عدیلیش مخلق و خو نبود خود بخواندی د را روت و هیم مظہر لطف جود و فضل کریم فضل باریتعالی بر محمد مصطفے صلحم
۱۲۳۵ خود بلطف و کرم گرفتش سایت خبر خویش بر میانش نسبت جان فشان در سمه موطن خیر مکن از یار التفات بغيه مصطفے نائب رسول خدا است بخدا هست راه اوره راست هر چه آورد از خدا آورد قدم خود برون ز حکم نبرد هرچه شدید ایست همه درین محصور که نه آورده اش بجوئی نور آنچه در ہے ثواب آخرت است همه شروط با متابعت است قدم اند متابعت نه چست تا پذیرند هر چه کرده است اندر هر که بر وفق حکم مشغول است بر سر مزد است و مقبول است حکمش و انکہ کار سے کند عرضی خویش گو همین کار است یا کم وبیش فرد واجب نمی شود زنهار گرچه میبرد در ان آخر کار فرد مر حکم را بو د پادرشش اور نه لغو است و بازنمی او ابش بود همچنین سر که شد مطیع کتاب یا بد از کردگار فرد و ثواب مدد سے کن که از گداز درون کارم از پرده اوفتاد برون می نمایند در نخست آسان بعد زائن راه می شود پیچان تا پس از اوفتادنت در بند چاره ات را چنانچه ست کنند گریم از اولین قدم همیار بر توریزند رو دو ہی بفرا رووسی ہر کہ خنجر خورد برائے خدا بر هراز مضائق دوسرا تازه یا بر حیات از دادار پوشدش فلل رحمت غفار ہے تو ہر چیز مست بت در راه هر یکے نیست زین بتان آگاه
۱۳ آن گرم کن که زین بتان بزنیم و از کدورت اینجهان بر هم روز و شب جزره تبه نرویم نفس با پروریم دره نرویم ما اسیران نفس استاری چه توانیم کردنش چان یک قدم گر نیم پیش براه صد قدم باز پس فتند ناگاه ر است این است کز ریر بی دریم زیر نفس حریص مقہوریم و تو کرئیے و ما پر از بودیم بنده نفس خویش چوستوریم شکر نعمت بجا نمی آریم در خور و خواب وقت بگذاریم را منعم بنده حقیرم و زار بادشاه منی و چاره گرم تو کریمی و من ترابنده گریه از رحم تو شو د خنده دور گردان زمن بلائے مرا و از کرم بشنو این دعائے مرا اے خداوند چاره ام خرما دوخت پاره پاره امر شد با امراض زان همه کار نا بصد دردم که نه بر وفق مرضیت کردم ه من سرا سر حقیر و بے سہنرم کر کے ام نہ آدمی زادم زین سبب در مزابل افتادم لطف تو ازت دیم برسن ماند چون منی را با موج عز نشاند گر نبود سے عنایت و مسان بود می مرده از زبان دراز زیستم با نرخ تو تا این دم بعد ازین هم به است زیستنم آن کسانے کہ بے تو شان اند میتوان گفت سخت نادان اند ا حیف باشد تغافل از یادش
۱۳ هر چه دانی درون من سے شاہ از کدورات نفس و حال تباہ بخدا وندیت که پرده هوش بر مانم زیر رعونت و جوش یک جو اندر درون من نگذار که از ان خاطرت شود بیزار حال نیت اصلا عليكم بنگر آخر که در غزا و جهاد کرد گارش چگونه نفرت داد چون ظفر یافت بر همه شاهان چون درخشید و بیش از ادیان دین اسلام بعد مضعف کال چون قوی زور شده با سر حال زود تر بر سر تمام جهان چون فراتافت همچو برق یمان چون تان را ذلیل کرد و دا چون زد آتش سنجان گفتار چون اثر کرد نور او چو قمر چون برافگند شرکت ایکسر نور چون جهان را بدین حق آرست چون بر آوردشان زیر بارات لطف حق بود روئے تا بانش صد صلوۃ و سلام بر جانش مصطفی را بوصف او نشناخت نعت رسول خدا صلی اللہ علیہ کم که در رویا حصه فرموده است آنقدر شیر عار نوشیده که ز ناخن برون ترا دیده علم کتب نخواند وخط نوشت قادرش از ازل علم شرت تو
ایز دش در همه علوم افزود بر جانش صدا صلوة و درود همه بودند سابقان شرکت با میدان جنگ و جان برکف سر خود باختند از پے یار خون خود ریختند از نگار جنگ شان نے برسے دنیا بود نے بنا موس ونگ پہنچا بود همه جنگ از برای حق کردند ابتغار رضائے حق کردند عشق دلبر جو بو د قسمت ما رفته رفت در سید نوبت ما چون پر از جام عشق او بشویم کوس دخلت زنیم و هم بردیم رفتنی است این مقام فنا دل نه بندی درین پس پنج سرا گل فرور یزد از خندان اهل خار را خود چه پایه ست و محل مناجات ہے تو پر ازن دو شهر ستم هر چه گویند زان بشر ستم نی زبانم بو فق حکم روان نه دودش هم موافق فرمان تیرگی ہائے نفس خود کا محم زہر امیخت است در جامم آنکه از کوچه تو بند درخت هیچ غیرت نیابد آن بدبخت ہمہ عزت بدرگہ مولی است هرچه مرضی او همان اولی است تو کریمی و شاه بنده نواز سے پذیری اگر کس آید باز تا بخشی به بندگان بین شایان بدرگهت بزمین فضل تو همره است مردم را ریخت تو گرفت عالم را
سر که عذر آورد بدرگه تو میکشانی در نوال برو هر که آمد پس از هزار خلاف ماجرا در نوردی از الطان است منشور فضل تو قرآن خنک آنکس که رفت بر فران زود تر فکرش شود در بند حفظ تو قبیع در کفش برسند قدم اندر ہوا خود را ندیم که زنفس حرون فروما ندیم رنویر شهداء مناجات کے اوند تعالے می است علمت محیط عالمیان حال یکذر نیست بر تو نیان ہر کہ از بوئے عشق تو شدست دل او از تمام خلق گیست نتواند کیسے بتو برید تا نخوانی تو خود بلطف مزید از نگاست گدائے گردو شاہ دولت لازوال بہت نگاہ لطف منه ما به بنده اختر اے عقاب تو یہ نہ لطیف اگر مے پر د مقبل تو از دنیا بدو بال محبت مولے لغت پیغمر بر داصلی الہ عالیہ یکم تا نباشد مطبع آن مسعود نری کس منزل مقصود نرسد آن چراغ بدا است دنیا را می نماید طریق مولے را بده ہر کہ زوسرکشید شد گمراه ناگهان اوفتاد در تنگ ماه آن کی ھے کہ عرش شد طولون مسیر انوار شعبه نورش
۱۴۰ تو این چشم خود از بستی که بعد فتق در گرد استی چشم شیر اگر نه بیند راه چشمه آفتاب را چه گناه در بهاران بپرس از انجار سنگ سے اپیست قدر بر بیار جان مار از بند جیل کشاد صد در و د خدا اس جانش باد را یارب از ما بدو سلام رسان من همانم و این همان گفتاد که گفتیم پیش زین صد بار این شقتی خانه تو پاک بر نفت سنگ بانست بر سرا و گوفت برونت نعمت بیکران بود دری که باید زراہ تو گردے آشنائی درد بسیار قدیم ره نماید بارگاہ کریم را بارها از زمین بروئیدیم یار دلبر هو حالت من دید آب در دیدگان بگردانید بیان نفس گرد ہندت بصیرت دینی سود خود در فینار خود بینی از چنین جسم خاک اولی تر زین حیاتی پلاک اولی تر ہر کرا دل سحق قرار گرفت لطف غیبش در کنار گرفت در جوابش فقیر نیک شکست بر قضائے ورق دورون است حال قیامت
۱۴۱ توا کاملان از پلی چنین روز سے می گذارند در تپ و سوری سهمه شب چون مبارزان نبرد ایستاده به سول و خشیت درد در نشسته بگوش صحرا بهتر است از مصاحب جیلار روئے خدمت بہو کے آرد توقع به نعمتت دارد غم ایمان بدار نے غیر جان ترک جان کن اگر بری المیان ایگه بر ما شک تو صد گون است م ندانی که حال ما چون است گر رفیق تو او منت گناه روئے خود را ترسش مکن ناگاه پسند فرما برفق درحمت سوز یار ناید بکار جز زین روز از پئے او دعا و زاری کن روئے خود در جناب باری کن تالصدق تو ایزد دادار برماندورا از آن آزار زینکه رشد و ہدایت و ایمان بہت امر سے زجانب سمان کسی نیاید درین نجسته حرم تا نه اور اکشند خود بگرم تانه راه دانش عزیز دارا دوست و صف پر کس قد به دانش آرت دل دانا است سر بر جمے را از نادان عیان شود تھے سر سر غفلت است طول امل رسول تافتن زیاد اجل روش خویش رانگاه بکن از پس وپیش خوف جاه کین بردباری کمال انسانی است زود رنجی نشان نادانی است پر که گفتار با کند بسیار لغزش اندرین فست ناچار دیده صد گناه و پوشیدی اسے پناہست در انچه میدیدی
۱۴۲ گرچه از خود کنیم جب بیزار ہے تو کے با نظام افتد کار از دینه ہر کیسے سوئے اوفرس راند تاکرا یار خواهد و خواند دل منورتن سخیف و نژند پوست خشک استخوانی چند دائما در لباس غربت بایش دور از زنتی کبر و نخوت باش جهد کن دوست بزان برکنار تا چه پسندد گرم کردگار چون طرف آمدنش نیست خاص ہر طرفی در نظر خود بدار زنده تن حمله قسم حیوان است زنده دل شو که زندگی است سوز عشق است دانش افروزی سوزد آندل که نیستش سوزی عاشق صادق بست آن مرد آنکه از عشق گیردش در ردی حال عوام بدعتی بے خبر از شریعت معبود مترستم برسم پائے نشود نے حیاؤ نہ شرم نئے خشیت دامن آلوده از دو صد برت با چنین روزگار و فسق و بخور سرکشیده بکبر و نا ز و غرور گر کسی بازدار در این راه کندش از رو رسول آگاه واردش بانگ برد زند که وه چه مرا بازداری از منچ آباد میان اصحاب پنیر خداصلی اور علی کلم مونا تیغ حضرت است برنده سه رتبه فرت با
از پئے حق نهاده برکت بیان مرد رزم و مبازرمیدان ہر یکے آفتاب صدق یقین عامل کارگاہ جلوہ دین مهر بارکان سجان خود نشان تا شوی جان من هم از پاکان دامن تیره باطنان بریان رو بجو نیکوئے زنیک دلان ما در این بتان بت نفس ست مومن آنکس شود که آن شکست در بیان نفس در همه مردمان است این نگرید ایک مرد گزیده را نگرد خواجه چون بز نمود و کار داد به سخن شد عیان که پیش میاد و در متابعت در پس دامیش بر و مولا تا نیفتی بگم رہی و بلاء آنکه خونش زخون براند از کرم دان اگر برساند اور علامت اولیا واہل اللہ پر شد از عشق آبگین یشان ہوئے دلبر و در سینه شان گرنگانی چنین خدا چه درست استخوان است و خون شعر کوت روز محشر که دل شود زدوخون در خیالت فسانه تو منون راستی را بدل اثر باشد گرینه آگنده گوش دو گر باشد
۱۴۳ نے دیگر خوش شود اعلا نمی گفتن چه مقام ملال و آشفتن گر به سیکل چو کوه قاف بود هم خدا نفس بر خالات بود ہرزہ گولی نکن بفقر قیاس فریبی نیست اینکه پست ساس ترک دنیا بردم آموزند خویشتن سیم فعلی اندر زدند یعنی دینداری دین دگر شست دین اگر شب با خویشتن را مکان جمیل آماج یرین جان تا ریک و گفتگو بفروغ معده خالی گلو زنده آروغ باید آن شاطری درین میداد که بود سخت کوش و آسین جان چون جوئی نفیست فوق ربانی آسیا ئے نہی چہ گردانی خاک خاشاک دل نمی بردند آمین سرد را غنی کو بند چند با زوزنی بشرک مناد بازبین سوئے آن که با زود ا مذہب اہل ہنود شبیه انار دیگر است با خدا وند پاک بغض وشتان بر سر مشت خاک این بلغاق اسے غنی بندہ عاقبت بنده در بیشک است و عنبر آگنده تا نگردد خدا الفير ومعين من جهان در دلت بریز همین مد سب ہندو ان اله و دون مذ ہے بہت طرفه بوقلمون دا خود فرا زدند و خود شسته و ریزند گاه گوین پینچ نیست بشر ہمہ جاہت ذات پر میشر گاه گوی خلق چون شدید پسر حسرت و کرشن آمد
۱۴۵ گاه گویند این سخن بیا است گریشه نیست کاربر ز کجا است گر به جا است صورت داد چون توان گفت کان ہم اوتار آ همه چون دشمنان خود بودند راون و رام سرد و معبودند را گاه گویند چون زمین نهاد گاه گوین چو دی باید طاعت و بندگی چه کار آید گاه گوسین بر چه نیک بدست همه از حکم و خواهش احدات گاه گویند این گمان خط است هر چه بر هاست جمله از بریاست گاه گویند که شاستر زنده است پیچ دینے جز این نباشد راست گاه گویت کاردر است شد چه مسلمان چه بند د و چه دگر گاه گویند که کار چیز نے میت خود بخود مرد ہر کہ چیزے نے بیت گاه آتش پرستند و گاه آب گاه بند و دو دست پیش دواب کار نیکو است اصل آئینے مکت ہر کسی شود بہر دینے بنگر این قوم خول و سرزده در سی چون محبط شدش تفرس لائے قوم دیدگی گرشود رام را د بین در ری گاه گویند که رام نیز توئی گاہ گوید کہ حملہ ناق کے است ہر کہ دارد ولی اسیر شکے است گاه گوید و دلی کف و رافته راون و رام چون بیگے بشود دو گاه گوید که کوششه باید تا زیسته را از بگشاید گاه گوید که سعی و سنج چه سود هر چه آن بودنی است خواهد بود رہبانیت
Ind یا را گیر و دیگران بگزار ایک دل است و میر است یک کالا هر که این خانه بهر خویش گزید عاقبت رفت و پشت دست گزید عشق چون جائے خود بجان نکنند این نشانش که بے نشان نکند گرده بودند سخت به خودکار تا شدند از صعوبت زار و نزانه از ریاضیات ریش و خسته شدند چون کسان نے پر شکسته شد پائے حق ازاین کمیشن آن عنا بر داشت دان شدائد همین را بر داشت رسم رہبانیت دین این نیست که چنین کار کار نخستین نیست کار موقوف فضل دادار است این تنش دونه لازم کار است بیان توحید ورد شرک دام جان بهر دین شار هر است بار این کاره کار و بار هرا است دولت دین به تن گدازی نیست جز با فضال بے نیازی نیست اجنبی گریخته میسر و رنج نتواند رسید تا آن گنج ہست ما را یکے خدائے لیگان که کند شکلات ما آسان گر مسلمان پر سندش ده روز از سر صدق و جان نشانی پوز در بسته کشاید یکش ناگاه گردو از راز عاشقتی آگاه انس و شوق و سرور دل باید موئے بہت زغیر حق تا بد خود کجا مید سند توفیقش که کشاید دو چشم تحقیقش اسے کہ عریت به سنگ فرساید هیچت از سنگ مرگ یاد آید
۱۴۷ نیست حاجت گلیم کهنه دوش دل بدلدار بند و و یا پوش نیست اندر سرائے اینج عنی سیم چون قناعت متناع مفت سہنی سنگ هیجان زده است بر توراه تبر سنگ افتد برین قیاس دنگاه آگے چیست سنگ هیجان را که چه مشکل فتاد انسان را ۲ سنگ بست این بسته آنادان بچو سنگ مثانه دشمن جان اعتقاد حصول هوشت برد کر یک شرکت اندر اندر خورد ی چون برستی دلت گرفت قرار عقل و رائے تو پت شد نا چار چون خدایت نداد نور درون فکر و فهم توجب اگشت گون شرک ورزی عبادت انگاری کفر گوئی صواب پنداری گریم اکنون نداند او داند گر ترار حجم آن نیگان کشد دولت سوئے باغبان بکشد تا نه کس سر ز جان و سر تا بد بار آزرده را چسان یا بد لعنت خلق سهل و آسانت لعنت آگست کو رحمان است خود دلے راکہ بوئے عشق سردی میکند و همون یار در توحید ندمت گور پرستی گور مردان با بلی میپرست کار مردان بکن گرت خریداست هر که چرخ فلک برو گردید به یقین دان که بنده است ایسید چند زان شاه بیخبر ماندن چند زین گونه کور و کرماندان
15'^ گیر ماہ کسے کہ آنگا ہے بہت برہ آن مرد کہ بے را ہے بہت گفتن آسان بود ازان عجیب آنکه کردار دار وش الطلب راہ رو گفتگوئے راہ بکن چون گدا قصہ ہائے شاہ کن نام زرگر بایدت بزبان زر نیاید بدست آنادان دل نکرده زجرک دنیا صاف بر زبان از ره خدا صدلان ندمت شرک چه تر از انکه عاشق رخ دوست دیگری را نشان دهد که پو اوت مذہب عاشقان بود توحید شرک ورزد کسیکه است بید دید و الآخر برائے آن باشد که به راستی عیان باشد کار مردان علاج آزادی زیر کی از پئے تہمین کاری بید مائیت چہ بے دیانت دین که گرفتند شرک را آئین شرک سمیت سخت نشت تلمیدن کس بشرک آدری بحق رسید گر شریکش بود ز خلق دگر گردد این جمله خلق زیروزبر آنکه از خاک زاد گرد و خاک چون توان گفتش همین پاک پیست آبند بیان فقیر چون خداوند ما قوی و نذیر بہت مارا یکے کہ ہر دو جہان در گفت حکم اوست در هر آن گر بخواهد کند دو صد عالم در بخوابد فرستندش بعدم قدسیان پیش او سجود کنان چرخ گردون زخون او ارزان ر ما
۱۴۹ این شراب کباب روئے نگار یاد می آید از درستی کار ہر کہ انہ فاقہ ماتے دارو جز غم نان غمے نمے دارد خالق خلق است خرم شما د هر که از او است زار گریان زردم تا نه ریزند بر سپید سیاه نتوان شد ز هیچ حرف آگاه عشق الهی رو نماید بشم عاشق زار ہشت جنت چو بو سه براب باد چون نه بینی بشه یک مرا چشم بد دور اینچه ناز و ادا نه بد از مہم او لبسوئے یار بود که ازان بہزار بار بود مهما تو لف کر بلاک من شب روز بتکالیف ہجر خود جان سوز من اگر اختیار داشتم عمر خود ہم تو گذاشتم عمر بتو داد مے عمر خود ترا برضا تا فزونت نشود حیات بقا گر بگویم زش کہ ہائے درون دو دخیرت ز تربت مجنون عشق روئے نگار خونم سوخت ظاہر و باطن و درونم رشوت و دل برفت است و جان رغم سونی است و آن هم مسافر دو روزه یار دلبر کہ روئے خود فروخت جان خدائش اگر ج جان باشرت چه دل که جویایی دانش و داداست بروم اندر فغان و فرما دی است بود نصیحت
10.از برائے دوروزه حرص و ہوا پس پشت انگلند کتاب خدا از سر صدق دم بذکر بر آن خواه در گوشه خواه در بازار ما که دل باختیم در ره دوست هر چه در ملک یاست دوا نیست در آنکه با یار بیست پیوندش ظلمت سالها بر و پندش ہر کہ در شہوتے فرو افتاد دیگرش نام من نیاید یاد حق ناید اندر قیاس و اس کے کہ شود کار سیل از لگے اینچنین روح آدمی زاده یوسفے بہت درچه افتاد ت خوب است خوب آثار اسے تنگ نشت رو که خویش باید ہر که در خلوتے به بار نشست در خود را بر مئے خلق پست چه بگویم که شرح سوز و گداز نتوانم بروزگار و راز گرم کم شو مرا خراب کن تو مہے کا ر آفتاب کن جان فشانم چو داستان بینیم حیف باشد که رایگان بینیم کس نماند ز دست مرگ آزاد سر که بینی برائے مزون زاد س ارزوست دلبرا بھر روئے تو نتوان با تو پیوسته است رشته جان پر کہ دل فارغ از نگار کند میش را بر غم اخت یار کند برغم اختیار چون منی راچہ جائے اینکه قدم زند اندر طریق درد و الم روز و شب گریه با کنجر آغاز گر تو از گریه ام بیائی بازا چیست بے یار جان بن کر فوت آتش اندر والے بزن که نسخت خلق گویین زیاده خون ریزد گو بگویند زین چه برخیزد روح تو چیست پوست در چاه ها چیست قرآن رسن ز لطیف یاتہ.
سخن غیر دوست نه پسندم گرد و پند و می بندم ایکه گفتی ترانے بد ہم گروہی غم زہر نے برسم بد عشق ما فقل یار است کلید روز آئینہ کے تو ان پوشید سخت گرد و چه باز گرد دیار رو دید دولت انشرخ و الدار فرخ در صحبت ویشان گر تراریم آن بیگان بکشد دولت سوئے شان نان بخشید زین جماعت اگر بد انفتی در نخستین قدم زیاہفتے جائے آن دور مانده زین استان بازمانده بدشت بر زدوان گردرین را بشتافت آنچه زویا ختم نیافتے هست نرمی سر شمایل پاک خاک شو پیش زان دیگر هالی در صفت اصحا صل اللہ علیہ وسلم تاکنون بوئے عشق آن متعال می دهد زان مرابع واطلال زنده جاودان ترا بر سه مردگان را چرا کشی در بهبه گر کتنی سندگی مصدق جونور از در و بام تو بی ار د نور بیپارد شوندت به شناخانان برکابت دوند سلطانان بہت این قوم پاک نا چا ہیے کہ ندا ر و جہان بدور ا ہے در دل شان نبافت آن این که ابو بکردنه داشت و عثمان بنه م وائے آن بد نصیب ویلے دولت که ندیدست اینچنین صحبت
۱۵۲ اندرون یا منور و روشن پاک ہم فرقه هست این جشن اوفتاده بلجہ اعظم نے زیست کسے خبرنہ زدم آمد مجبر و بر سرصدی بر سیر ہر صدی برون آید آنکه آن یار را ہمے شاید کیست آن کس کجاستا و نیز تا سر خود نهم در پائیش جز تو دل پینی نقش نپذیرد خود چه چیز آنچہ جائے تو گیرد چه که ندارد بر تو منزلتے منزلت دارد آن نکو صفته درمیان تعلق الهی آب ست عزت نطرف ت مجید کی بجائے بزور خود نرسید آنکه در و محبتش بگرفت گر بمیروز در دو نیست شگفت درد آنکه تقولی گزید و صبر شکیب کار و بارش همه بگر دو زیب صبر ورز اسے عزیز در ہر باب تا د سندت جزا البغیر حساب غم و حزن تو گر بود پئے دین ہم مالانگ شوند با تو خزین تو زان پست چون ظافر رست خدا با تو شادی کنند ارض و سما ہمچو آن امر دے سیاہ الله که بپوشید چون زنان جامه رئیش چون آدرش با نمایش دیور ا نفرت آید از رویش دوست خلوت است هر عاقل زانکه در خلوت است مستقل دل
۱۵ بیکسانه امدان تو بیکی روزانہ کہ خدا است یا پر ہر بے یار گر ضعیفے بنالد از دو جاه غلغل افت در آسمان با نگاه در حریف تو خوئے تو تابد عاقل این نکست برا اثر باید تو به کردیم ماز شرک بردن ماند شر کی از و تبر بدرون شرک باطن نه اینچنین آسان که رود جز تفضل رحمان این سنگ نفس از سگان بر دشمن است و دشمنان تیر است در ندمت حرص هفت دریا فرو بری زہوا سوزش حرص باز بست بجا چاره نفس را نداند کس چاره اش بیست رحم خالق و بر نے بسا چیز ناکه نسبت میان همه اقفال بر دل خوددان در دل چون کشور برای نیست بررسی او فراز سے بساپی دیدار یار ه گر بپوشی بکف دو دید خویش پیچ چیزے نہ معنی از کم وبیش گرنہ نبینی جهان معدوم را اینهمه شوی کف شوم است وما سمه پرسان راه باغ و بہار کو کسے کو بپرسد از ره یار چون بدی را گنا پیدانی کثرت جانب پشیمانی در ندانی گناه را که بد است آن نشان شقاوت ابدات
۱۵۴ نفس ماید کشت و توریست اثر و ہائے دمان پر از در است صفت اولیا ظاهر آراسته مشرع متین باطن آرام یافت یقین یا رخ شان تافت نوریقین دل شان یافت قرار بدین مردہ از خود برائے حتی قدیر شست نقش دوئی زبون میر تا توانی غریب مسکین بایش دور تر از تکبر و کین باش در لغت بیغیرت اصل اولیه مسلم لطف یزدان میشود خود سرش آن عنایت ها که شد بر اولیاء شد زمین اتباع مصطفے هر که خود ر اگر و تفویض درسش خوئے شاہان رعیت جا کند چرخ اخضر خاک اخضرا کنند آن سول مجتبے بود آفتاب مشرق و مغرب شد از دو فیضیانی صد هزاران شیر بود اندر سے ہر دو عالم را میدید ار نے هم مناجات آن آن گرم کن که ماسوائے ترا در حریم دلم نماند جا از جناب تو در که رو آرم منکه اندر جهان ترا دارم آن دے وہ کہ راہ گلوگیرد و از دو عالم پناہ تو گیرد
۱۵۵ جانم از سوز خویش روشن کن دیو را نا امید از من کن تا بهر تو گشت پیوندم پیوندم دل ز دنیا و آخرت کندم من اسالم برائے تو یادم دیگر از ہر دو عالم آزادم غم واندوه و در دود و قم بخش انسش مهر و وفا و وقت بخش دلم از درد و شوق خود خون کن بر با هوش و سخت ممنون کن سینه از در د خویش ریشم کن منظر جذبہ ہائے خویشم کن از ر غم و درد خویش داره مگن در تپ عشق بیف ارور کن در این حقیرش به حق خواند گریم اکنون نداند او دراند اسے خدا چاره کن یک نظرم هیچکس نیست با تو چاره گرم اسے بہت شار جان موجود چه کنم تا شوی زمین خوشنود نابکار و ذلیل دوریانم آبرو ریخت بعصیانم آن خدا وند آنچه بد کردم تو بدانی کز و به دوم بعد کی شریک یو نیست در جهان برد و صالحہ تو ہی خدائے لیگان تو وحیدی و پاک فرد و قدیم تو بزرگی دشان تست عظیم پاک ذاتی و پاک درهمه کار پرده پوشی و غافر وستار کشتے وہ بوئے خود انسان کہ دمے ناید م ترا راز ان ناید رازان بخدا و دیست که سنه خواهم این که باشد در گیت را هم روم از در دو تو بخاک ون هم بدردت شدم زگور بران گر درین صدق جان من بایی نظریے کن بین به توانی CANTOPRENE BARRY VANNETSZENÁTEREN SIE STATE REVERSIN ESLENMEDEND
۱۵ شب چو از در دگر یک میکنم بستر خود با شک تر بکنم درد گریست بیخودم کرده بجذب درون جمله عالم بیوش و میس مجنون جمله ما ومنی زمن بررسی دود از هستی ام بر اور دوسے بر گشتی و از جهان بیان کردی صدقنا سوئے من رونا گردی نهان در بیان محبت الہی در جهان روشن اند انوارش آشکارا ند قدرت کارش سخت آزار بہت شرک یا جہد کن تاریبی ازین آزار ہم محبت جن جان خیزد یار با یار خویش آمیزد تو کہ فارغ زعشق جانانی حال دلدادگان چه میدانی عاشق آنست کو زجان خیزد عشق و عشرت بهم نیا میزد مبرانہ کار ہائے ناہنجار صبر زیر مجاری اقدار میشود دل ز هجر دلبر خون فرقت یار میکند مجنون عاشقی چون کند شکیب قرآ که ندار دبرسش دیده نگار ہر کہ از دلبر جب را گردد کار او گریہ و بکا گرد حمد باریتعالے عربیہ وو ہر جہاز وصف خاک وخاک است ذات مثل او ازان پاک است نیست چیزے بذات او انباز به بجنس صفات او انباز
۱۵۰ نہ زنش نے پدر نہ مادر او نے برادر نہ پور و دختر او دو جهان جلو گاو قدرت او کثرت شان گواه داده او در قیامت که کار خواهد بود همه را ر و بسیار خواهد بود گرازین برتر آوریم بیان نیست بر وفق فهم هم نفسان مهم هر چه آید بفهم و عقل و قیاس ذات او بر تر است نان سوال وقد دور بنیان بارگاه الست غیر زمین سے نبرده اند که هست بفن و حیلہ سوئے اور سے جز بلطفش بکوئے اونر سے هر چه نقش وجود یافت از دست همه مخلوق دست قدرت اوست آه و فریاد و جزع و فرع و فغان بہت عادات کودکان زیان و کار مردان تحمل است و سکون اگر چه دل گرد و از حوادث خون هر که خویش و عزیز دیار بود بر جدائی نال کار بود الله الله چه پاک دین تا این منظر شهر یقین است این اہل اسلام پاک دینیان اند اور زمین و زمان اینان اند سر کرا اینچنین صفات بود چشم او چشمه حیات بود جزا زین در پناه دیگر نیست جز ازاین راه راه دیگر نیست اسے تو ما را و مردم دیده از همه مردمان پسندیده مارا هر که آمد ودرین ریاض لقین یافت از صد شک گمان ب سنگین گمان شد فراغت زشرک ناپاکی تافت بر سینه نور اضلا کی هر که آمد براه نیزدان مرد متعاقب بدور له غم و درد طلاح اسلام هم ترك جريغ
IAN گر تضرع کنی و گرفته یاد بدهندت ترا سوال مراد کردگاری که آفرید جهان میکند مشکلات را آسان طالب زریکے جہان انگار سوختم در سلامش طالب یار گر کیسے صدق دارد و اخلاص بیند از بهر خود کرامت خاص حال کافران گر به بیند زیان یک اند نشنو پند خویش و بیگانه اینقدر می خورد غم دنیا کو کشد صد غم و هم دنیا سود بر سود خواهد و گیرد برسیم و زر ہے سیر غم دین راغے خورد یک ہم وائے پر حال کافر سے بغیم بر نجه دینی امور که بهبود هست هیچکس در جهان بنا بوده است در پر پر غم دین خود که هم عمر دین است همه غم منافس روتر از این هست سوختم اندرین تاسف و درد کہ کیسے پر سلم علامت مرد تا بقید رسوم در بندی کے سبسیار عزیز پیوندی انے بہا راز ہائے نا معلوم کہ عیان میشود ترک رسوم فکر نا پاک کرده در ره پاک خویشتن را نموده اند پلاک هر که واندف در آبان کردن وصفت او که توان بیان گردن اعتدال است از طریق کمال معتدل امین است در هر حال ر که باید ز دام شرک خلاص کرہ دسندش بکوئے حضر فلاس
109 مے کشانید بر دلش هنوز میشود رسته از فریب و غرور کا فرے کے شود در آن اصل و من سوزن است و جسم ابل جهد و کوشش کجا شود آسان ہم تو تا بتور دانسان مہر روئے تو ہوش من برده دل من تیر غمزه است خورده ایکه غم از نگاه برداری سوئیم افگن نفر ز غمخواری ذکر غیر مذاہب فرخش سوئے دوستی خواند گر فہمیش نیاید اورداند این همان مردمان نامردم هرزه کردند را و خود را گم هندوان رام را خدا گویند هم از نارائن این سوس جو نید هم بایشر نند این تهمت نیز بر کشن اینچنین تهمت چند بر خود نهید تہمت دین چیست کفران گر است دین بهینه آن بیهودان خارج از ایمان بر عزیرا نهند این بهستان چون نظر مے کنیم بعیسائی نیز وارد چنین برسوائی ر آن مسیحا که بود نمیبر نیست خالی جهان زخوب بیشتر لیکن آن صورت چیز دگر هر که آن زنده را ہمے واند مردگان را چرا حسدا خواند ہر کہ مخلوق است و هم خانی حیف باشد که خالقش خوانی چون بدین دگر نظر کنند همه تکذیب یکدگر یکنند
دوستی کن دلے شرط و خار نقص پیمان نرسید از شرف دست ہر کسے کہ اہلدل گیرند با زیر قول و عهد خود میرند شرم و غیرت دلیل بیانست هر کرا این دو نیست ایمان نابیست در مهابهارت است این هم ذکر تهمت و افترا و بهتان نیست چون کنم دلبر ا شکیبائی که بیجان آمدم ز تنہائی گرچه گل در بهار خوش آمد لیک ما را بکار می نماید مارا عشق دلستان از کجا سخت من چنان باشد که بین بیل داستان باشد آتش زدنش سیجان و تنم گرنزیزم سرشک خود چه کنم بے تو یک لحظه به نبرم ہجر آید قیامتے برم از تو شهر زندگی و مژن من منت جان نماند بر تن من دل بگوید که جان تو بدیم هم ز سر هم ز دردسر به هم دولت عمر دم بدم بزوال تو پریشان بفکر دولت ومال و همه دارند درد و محنت و عمر کم کیسے در جهان بود دخترم و نظم که تو در خواب و کوچ شد نزدیک عمر ایکہ جائے تو بہت در دل ما کنے کنی در کنار ما ہمہ جا فرقت یاد
171 گر به تنها بایت در خواب بکنار خودت کشم بشتاب زش کے چنین باند کنون که کنم در سے خوش سکون نه چنین سحبت من که آن مسانه بر سر حال من بیاند باز پیش زین بر خودم یقین ہو کہ نیا رو کسے دلم بر بود برخودم تو چنان برده دلم از دست که زدستت به یقین بنگست جان بدا دیم از پلے لوبر بنا لیے شریده ایم گہر نیر که خود طرح تجروی انگند چه دید خلق را نصیحت و پسند خوش بگفت آن شد سخندانی که نباید ز گرگ چو بانی خدمت کبر هر که از کبر و بیل بکشد خویشتن او بلند تر بکشد هر که میداند از رو فطنت که خدا را سر و سمی عظمت کفر داند منی و کبر و غرور که از ان اوفت زور گردو سینه ام چاک میشود زین رود که چرا کبر سر زند از مرد خود بنار وجود ما چه بود با چنین عاجزی چه کبر سند در تواضع سلامت جان است در تکبیر بلاک انسان است هر که دارد محتی با یار کے در آرد وجود خود بشمار بالخصوص آن جناب یار عزیز که ز نعش پدید شد سمیت تمیز درد و ضد مه وجودت افتاده پس تراکبر از کجا زاده
١٢ خاک مابش اسے طبیعت خاکی که بود کبر سخت نا پاکی بود روزی که بوده نابود ہم بروزے نماند از تو وجود عاشقان را چه جاه در کار است عزت ماه بعزت یار است چون عظیم است نشان بر آپ گر ز خاکم مترجم بیم وچه باک طریق محبت راستی موجب رضا خدا است کسی ندیدم که گم شداز راه راست غربت او بدان زقلب سیم که فزاید محبت از تعظیم ہر کہ باشد فدائے صورت بار فارغ افت رالفت اخبار یا خدا خواہ یا ہوا و ہوس نتوان عشق باختن بدوکس ہم محبت فزاید از گفتار که بود از برائے عزت یار ہم محبت فزاید از کینے کہ بو در شریر و بے دینے آنکه خود را خدا ئے انگارو سر بکبر و غرور بردارد آن خداوند ست آنکه خداست جبل سازی درین بمقام خطاست کے شود بندہ رب عالمیان نتوان ساختن خدائے جهان هم محبت فزاید از آداب حفظ نام خدائے در پہر باب ہم محبت فزاید از آن کار که بود خالص از پئے دلدار ہم محبت فزاید از خدمت بر خداوند خویش اطاعت ہم محبت فزاید از تعظیم بر خداوند خویش را تکریم
197 ذات او بے نظیر دانستن قدرت او کبیر دانستن ہم محبت فنر اید از ایمان شکر و حمد و سپاس برحسان ہم محبت فزاید از خیرات دادن اندرره خدا صدقات ہم محبت زمبر افزاید چون بلائے ز آسمان آید ہم محبت فزون شود آنرا که بدار و عزیز تر آن را چون کتاب خدائے رامین الفت آن کتاب بگزیند نامه یا ر خویش را خواند چاره کار خویش را داند از سر صدق و بندگی و نیاز بوسد آن حفظ منظهر اعجاز بر سر دیدگان خود مالد ہم بیاد تصور خود نالد مست گرد و بدید لنش یکبار عشق بازی کن بین اله یا ہر کرا عاشق رخش باید خدمتش را بدیده بشتابد سر که آمد ز عشق برخوردار ایزدش برخور انداز سر کابن عشق حسن مت دیم جانانہ در دلش آنچنان کند خانه اے مرا سوختہ زعشوه گری چه کنم تا تو سوئے من بنگری کنم تو بر دل ما ترجمه فرما یا نما باز پس بده دل ما ہم محبت شود بحق گوئی مرخداوند را رضا جوئی ہم محبت شود ز خود داری ترک خبث و فساد و بدکاری زین که پاک است آن سے جان نه پسند و مگر ره پاکان تابلوث گناه چرکینی هرگز آن شاه پاک نشینی
۱۹۴ ہم محبت فزون شود زد عا، خواستن جمله کار را ز خدا خاستن حاجت از یگان سنگان نه زمین و فرشته و انسان دست حاجت بدر گمش کردن یاد نامش نخفتن و خوردن بدر ہم محبت فزون شود از بیم کوشش اند زیادت تعظیم ہم محبت شود ز قطع هوس بر خداوند را پرستش و بس دوست یکرنگ شرط باشد به عشق باریک سر که چشمش هزار جا باشد دعوی عشق او خطا باشد دل لیے جان کے نگار یکے در خیال تو از خود آزادم با تو ناید ز خویشتن بادم نے بدستم که با تو آمیزم نے کیسے کہ از تو پر میرم چون نبات د خلاف با تو درست دل نهادم بدانچه خاطرات روز باشد هر ادرین سودا کہ سے ہم نشین شوم شما جان و دل چون سمی و بر باد تنگ آنکس که دل بجانان داد فراد سر کر ا یار با عدو به نشست گوشو از چنین مصاحب سورت دوستی را طلب کن آن بیرنگ با حد و تواو بدارد جنگ لاجرم مرد عاقل و دانا نه نهد سبز براہ حکمت یا حب دنیا و غفلت از عقبه باز میدارد ازره مولے مادہ خبیث نفس حرص و ہوا است تا نه مقهور دل شود چه بالا است
۱۶۵ کوس رحلت زدند آخر کار اسے سراپا غریق حرص بوس یاد کن وقت انقطاع نفس بازگیرند از تو این اموال برش لطف او اگر نبود پیچکس ماورائے شر نبود را از عالم کشاید از حکمت عقل و دانش فزاید ا حکمت لاجرم مرد عاقل و دانا ننهند جز براه حکمت پا مگر این راه بسته بگشاید جهد ها در رو خدا باید بنده از خبث نفس باند ما دور افتاد از طریق خدا سمه رضائے الہی تمر احکام دین بدین الست بر سر مومنان فقط جاریست بندگی کن خدائے گیران را نه امیر و وزیر و سلطانرا را سر که در گرایه زاد وزار بمرد این ہدایت علم و عرفان نیست جز بفضل خدائے رحمان نیست تا نصیحت بجائے خود کردیم روز گائے برین بسر بردیم گر نیاید بگوشی رغبت کس بر رسولان بلاغ باشد و بس ترک شورت مردم آموزند خویشتن در زناشب روزاند آنکه خود گره است و حال تباه نمبری را چه بر نماید راه مذہب دین برائے آن باشد که با قاء خود امان باشد
چونکہ زندگی تلخ است ہے یار شرط عقل است جستجوئے یار آفرین خدا بران جانے کہ فدا شد براه جانانے ہر کہ بر دلبرے نظر دارد شورش عشق او بر دارد.گرینشاید بدوست که بردن شرط عشق است در طلبیدن ہر کرا بیم جان و تن باشد در ره عشق لاف زدن باشد ہمہ کا راز برائے او بکنند با امید رضائے اور کنند هر زمان شربت الم بکشند تلخ بیند لیک د هر کشند ریش و نیش از کسے سینگونید وز کے مرہمے نے جویند بگذرانند روز در یادش شب بدرد فراق و بیدادش ہر کی درد عشق می آید صبر و ہوش و قرار برباید شب نفس نبیت آویزند با مداوان بگریه می خیزند 1 شب سنجواب اندرس سمی جونید دست دلبر بدید با به بند و ز سر صدق سربیا به بند شب نخواب اندریش نمی تونید با مداوان بگوئے او پویند هر زمان در تصویر خد و خال مست از جرعہ ہائے حنفی جمال منزل یار خویش کرده بدلوز خلائق رسیده صد منزل سوز عشق روز وشب جان بکا بہداز الم نیست آگاہ کسے زدور دو نظم
196 تا مرا سوز عشق تو دادند از نفیرم کسان بفرمایند ر تادم مبالا سے او شده است همه ہمہ روز است دیده پر آبم شب به هجرت نمی برد خوابم چون سحرگه ز خواب مے خیرم آب از دیدگان ہے نیزم شب چو آیم بسوئے بستر خواب یادت آرم بدیدہ پر آب چون رود آن نگار دل افروز نے شجر شب بود نه روز هر روز شب و زم زور د سوز و گداز تا ز من رفت ولی نیا سازه اینکه از چشم من برفتی دور رفت از دیده ام به بحجر تو نور لذتے نیست پیش عاشق باید چون نظر بر شیخ عز زینگان سوزم را همچنان نیست پیچ محنت و درد را باز چون یاد آیدش رخ دوست رود صبر از روئے یار نتوان گرد این عذاب اختیار نتوان کرد یا رول کم شود به ترکی نیگار لیکن این کار و بار نتوان کرد شود اسے برادر دو روزه این دنیا در مزابل قرار نتوان کرد عشق آنجا که کارت باید صبر و هوش و حتر از برباید مے کشاید زبان بر و صد کیسز پیش خبر بود نه ز پس برو صد بالا بر وجود خود آرد دل معشوق را نیازارد آنکه معشوق او یکی باشد ترک جان پیش اند که شد را من خود از سر بر نمیدارم
در دل عاشقان تار کجا توبه کردن زور بے یار کی پاک گشتم زلان سنتی خویش رستم از بند خود پرستی خویش یار میں بہت در تن جانم سر بر آورد از گریبانم و با چنان سیم تن که چون مهتاب تن خود در انیس اور مر حباب تا بنام خدا قدم زده ایم بر سر نام خود مسلم زده ایم زلف آن کج کلاه گشت مرا وان دو چشم سیاه گشت مرا کو بکو در بدر ہمے گردند جابجا اوفتاده چون گردند دل شوریده را کجا جویم کو بکو در بدر من را جریم سر که مشغول داردت از دوست تحقیقت حست دوست تموت حدودو حصر نعمت کیسے نداند گرد چون کے شکر او تواند کرد پردم ما که هر دمی آید صد هزاران سپاس را شاید چشم بخشید تا جهان بینیم سبزه و باغ و بوستان مبینم او اگر دید یا نه بخشید سے آدمی خلق را چهان دید او اگر کور داشتے مارا نکشوں سے دو چشم بیا را کیست آن یار ما ز جن پیشر یا درختی و آئنے مجر که ز خود دید با بما دادے آن دو شیشہ ہر جہاں نما دا دے گر ز ما باز دارد این دم را بیند از مرگ فضل محکم را دالهی
179 دیگر آن کیست همچو اوت در که کند با زجان به تن صادر نے شریکیش نه مثل وستا است این خیال محال سودانی است اینچنین یار خویش باید دست بد نصیب آنکه دانش گذاشت یار بندگی را همان کے باید که دید رزق و جان بخشاید خالقے را پرستش باید که نه میرد نه از کسے زاید اظہار جوش محبت از خدا هر که دل و او دل بدو بدهید هر که سر داد سر بریش به نهید هر که رو داد رو بد و آرید خود تراشیده سنگ بگذارید سمہ تن از برائے جانان باہیں روئے زیبا خود بہت محراش یار من از چه رفت نادانی که بر نجید دلبر جانی له دل پر آتش زعشق و دید بر لب فرو بسته از سوال جواب ورید چشم بر غیر دل بسیار مران باز این کار کار و بار مرا است از در و غم انیس ولب باید وزیر و نم نشسته با اغیار نم دار عشقم اندر دل آتش افروت که از ان مغز استخوانی تقویت مردم و نا مد آن نگارین تن سوختم دل سوختش برین اے مرا سوخته بفرت خویش چه کنم تا نمائیم شیخ خویش اسے قدت گلبن زباغ بهشت خار در راه خود نیاید گشت روز و شب در تصورت سیستم لب زخلق و جهان فروبستیم درونم
16.ایکہ ہے تو دلم تپ مردم چون بدروم تپد دل تو نہ ہم آخر اے یار بیوفائی چند کس زا حباب بگسلد پوند منکه از شور عشق مجنونم پسند مردم اثر کن چونم متعلق مذسب نبود چون دلے را به پند بخر شد هر که خود پسند مردمان باشد اے محبت تو صورت یارم نقش کردی به سقف و دیوارم کو رفیقے کہ پر سرا سرارموز سور عاطفت کشد بارم هرگز اینم گمان نبود بسیار که چنین سخت دل شود یکبار چون بنایم که از جمال نگار من که خود زنده ام بدیدان باد اینکه آتش زنی بیجان و تنم تا بچند از رخت شکیب کنم یکزمان پیچ جا قرار نیست بریکے حال روزگار نیست کار ما هست در غم و دردش بیجو دولاب گریه وگردش بود پوشیده را زمین همان پرده برداشتی تو خود زیان گرنه گریم زیبایی چه کنم عشق زد آتش بیجان و تنم از تو پرت مرا ہمبرگ و پے پر ز عشق توام و خم از ھے سوز عشقت زدست برمن برده غافلم از همه ز تو آگاه تا برفتی پیشم سے جانی شب و روزم رود به حیرانی من یجان آمده زاغی ارم محرمے کو کہ پر سد اسرارم
161 عشق راز ہزارہ تاریخی میکشد سوئے کوئے نزدیکی شب به غم روز میرود در درد هجر تو اینقدر پریشان کرد منکه از سهر دو عالم آزادم از دل و جان به نبدت افتادم از بلا آمده بکائ سے را من بجان مے خرم بلائے را بد کن و به نهاد و بد اوراد در نهادش سرشته خبث فنا نیکوان را دگر بوند خصال گویش کن تا نگو میت به چال را چون پر د مرغ کلش افلاک تن در آمد با شیمانه خاک سوئے پیغمبرش پناہ طلب و اندران بارگاه راه طلب گر کسے را طریقه دگر است آن نزدیک مانه معتبر است اند کے گویمیت، از ان اقوال تا شوی واقف از حقیق حال ایکه تعریف شاستر گوئی راہ نا دیدہ زا ہے پوئی لیکن آن شاستر اگردانی زان سخن آمدت پریشانی دل نهادم بخدمت دلدار جان کنم نیز در سیر این کار آنچه یک چند از تبان دیدم از تو بار د و چند آن دیدم تن چو فرسود داستان آمد دل چو از غم گداخت جان آمد گریه نا آشکار خواهم کرد خلق بے قرار خواهم کرد روز با در غے کر اسم تا شبے یار مهربان دیدم شرح عنها غم بیفزاید که به ضبط و بیان نمی آید تا سرم بہت مہر تو سرم خود فراقت حکایت دگرم
۱۵۴ بار در خانه رفت چون نگیریم کاش رو بد به تن دو بان دهم دل سنجواہر ترا خیال این استان روئے خود نما سوالا نیست سیرت ماست غم نهان کردن چون شکایت ز تو تو ان کردن غیرت آید با فتاب پرست که چرا در پشت نشست خار در دامن است و گل برخاست مجلس عیش شد خمار بجا است زین جفار تو در دیار نرفت که کسی از یزم هوشیار رفت بزم روئے یار عزیز می باید گل و گلشن مراحه کار آید یک نظر دیدن آن نگار که ا به که ببینیم صد بہاری را چکنم یاد آن نرخ گلگون از دل من نمیرد و بیژن شم سر به یار غم ز نار گرچه آمد بجان من صد بار تو که در حال خود بسامانی حال آشفتگان چه میدانی پرده بر روئے آفتاب چه سود دل سرا پر وہ محبت بار دیدم آئینہ وار طلعت امیر ہے تو گرد از وجود با برخاست غرض و مطالبش رضا خدا است دل خود بسته روز و شب یا فارغ از قصہ ہائے شہر و دیار هر که شد محرم حریم نگار دیگر او را بزید و عمریه کار ہر غنی یا ہمیشہ جان سوزد همه فکرش که دیگر اندوزد قانمان را دل است چون اعنی زرو زر دوست جیفه وزاعی تن در ان جستجو نفسانیتانیابی دے نیا سائی
۱۰۳ اینکه خود را بشرک نے سوزی به که دین و دیانت آموزی خودرا اے خدا اینچہ رحمت او نوال بر من پیچ و تنبل و بقال روز شب زمهرش توس تکون نم نم دل فدائے نگار دل سوزم رام چون نام او شد نادان چون پر مشیرش گفت جهان پاک و برتر زمرد زادن نے بہ کنش خرد رسد نه سخن بر تو روشن شود نزدیکی که رو تست راه تاریکی عاشقان به نشان در عدم اند فانی نیستند ومحمود گم اند در و از کشتگان محبت یا ره اند مست جام وصال در ایراند سم علم رزمندگان بسترم پرز دعوالے ولان مشور شودم ہمہ زود ترسه اگر توان آمد جان من از عمت سیجان آمد ذکر خوبان کجا گران باشد یا د جانان فدائے جان شاشید ہر کجا است پیچ صنع عیان است بر صانعے حکیم نشان عاقلانے کہ اسپ تاخته اند قادر از قدرتش شناخته اند آنکه سختی کشد دوازده سال چون توان گفت رقبه طبابل آن شبه عالم قدس احمد که قدم از دو ودار بیرون زد راه یابد کسی که او خواند فهد آنکس که او بفهماند جا سجا جان خودمدار اسیر یک دورگیر ایک مسلم گیر
۱۵۴۴ تانگرد دیکے فراق و چال دل نگردد لصدق مالامال نکته نیست بس خفی و دقیق باز پرس از محققان طریق روش پاک گیر و سیرت پاک پاک شو پیش از ان گردی کی عجز و فقر وشکستگی باید تا نگر بار بر تو بخشاید و آب خور آتش آمد مگر باب خورش که تبا بد ازین سبیل سرش آنکه در کار خویش در ماندند ا و چه در مانده را دوا دادند اسے فرومایه این چه ند ست دین پیشه خود ستم نباید کرد اینقدر جور هم نیاید کرد چون بدانم که عشق باز می بست نتوانم دے بغیر ش زیست ذوق عشق تو چون نمیدانم یکدم از تو فراق نتوانم تو را چون مرا ذوق عشق در جان است تو هر که در ضبط او زبان ماند خلیل و عیب او نهان ماند جامه زن مپوش گرچه ترا رقعه بر رقعه دوخت است قبا ندائے عاشق
160 مع دل مرنجان گردش دوران که نماند جهان بکس یکیستان چه غمنے پیش تو کنیم بیان تو که دانسته میشوی نادان نیست در عشق تو ز خود خبرم بیت الم ازین جب ندارد در منکه باشم که آن سمن بدن کند از رحم یا د بچو سنے همه تقدیر پا کنیم مگر چه کند کسی بگر دس خمستند گر نباشد فدائے جانا تم بچہ کار آمد این دل و جانم بخت یاری دید گر آید بار رونماید طرب برائے نگار دلیرا جائے در کنارم کن تکیه برسینہ فگارم کن سوختم از فراقت ائے لدار آب بر آتشم زن از دید آ ہردم از عمر می رود بر باد مگر آن دے که بگذر و دریاد دردسر کوئے یار گم شد ایم یار چون باده با چونهم شد ایم دل ندارد سوئے پسند نگاه قطعه تا کجا دارمش به سیب زنگاه بین عاشقان شاہ ہفت اقلیم اند چون معشوق خود کنند نگاه نظر سے برتر و ملت زنگاہ به طفیل د تو می داریم چندگاه از زر و مال بگذشتیم گے کنیم سوئے حرف چند گاہ مندی دل ز فرمان من برفت بدر و کاش بودے اگر دل دیگر فرو خود ندانیم آشنائی را مرد چہ گنا ہے نیم دریا را وآ از که دیگرون امید کنیم جان برفت و خبر نگر د هرا گویم آن دوست است خوانداد تا هم از لان با کنم دلشاد ا دل نهاوم به طعنه انها غبار چون نیاید ز ما شکیب زیار
164 م وان ریه مثنوی در افضال الهی فلک سرگشته از سودائے عشقم جهان برگشته از غوفا عشقم اسیرم شوکه تا آزاد باشی هم در سینه نه تا شاد باشی غم نہ شانے کا مد زیشان بنے نشانی نه از اندام اوشان استخوانے کہ توحیدت دید از خود ربانی چونخواهی رفت در منزل نهادن نیامد بر سر پا ایستادن در نگه کن چون ترا ما در برزاد است تا از دل شد و مارا بیادست منم با تو بشادی و اسیری نگهبانت زطفلی تا به پیری حقیقت کا ہر دوسرے ظہور است از نام بر جهان افتادوه نورست بر اگر کارم یک دستور رما نے بسا اسرار کان مستور باندے اگردانی که سودت حلیست پیشیم دمی از من نه بندی چشم به هم از زندی بانگ فرصتی از خود ربانم و گر چشمے ترا از دل کشائیم اگر یکدم زمن آگاه گردی یکی از واصلان راه گردی ترا از قدرت خود آفریدیم چنین تصویر تو من خود کشیدم مه و خور جمله در کار تو کردم من آتش را پرستار تو کردم ترا در بطن ما در پروریدم برا دم آنچه مطلوب تو دیدم
166 دو چشم روشنت در سر نهادم در گوشت از دو سومن شادم چو در خیسی نگهبان، تو ستم چو رنجی مریم جان تو ستم خیال با خود در تو نهادم تو دیگر را دیہی چیز یک دادم اگر کبری شود پیدا مجانش برانم سوئے ارض از آسمانم اگر بر آسمان باش در فرشته از نور قدسیان حالش بیشته اگر سر تا بد از من ابر انسان در آتش نگن اور چوشیطان او کرا خواهی پرستیدن بخبر من زمن ترسید اگر نما کی دور آمین خاکی بیگبا را ز درم بتاتی روی نکردی یاد آلایم سر موسی زوزه ره بخورشیدت نماید کتابجر ره ترا سویم کشاید بره زمہر غیر بر کن خاطر خویش بین آرا از سر الفت سرخویش نیاری شکر احسانم ادا کرد و گرگردی بر اهم خوار چون گرد براهم لا که از متن بجوش چشمه آب بده جان و دل اندر آرزویم سیر خود پاکن اندر جستجویم و گر نه چون برم نزدیک آگئی عمر دل تیره و تاریک آئی سہ توحیدم اگر روئے خود آرہی بیابی در دو عالم کا مگارہی درد ازین ویرانه گفران برودان بشهرستان توحیدم در وان درون میر جان آفرین فرد و یگانه نگرد و بر سرم دو په زمانه برم یکسان بود ماه و خور د مور سمہ بچارہ و بے تاب ہے زور منم موجود سوئے من بند گام بکن پیدا کن اشجار و اصنام و ور
زبام آسمان تا مرکز خاک عمر کی بنی اش یا مانا ادراک همه مخلوق سست و بیچ فرمانے منم برتر نہ جسمے نہ مکالنے مبترا دائم از چونے و چند مزه تر زیستی و بندی خرد در ذات من آشفتہ رہے طلب در راه من بی پائے نه من در شرق نے در غرب تیم محیط این همه بالا و پستم کے چون نے پرسند از نیازم سرا و در دو عالم مے فرازم تر امر دار دنیا خوش فناد است تن و جانت از ان مصدر نهادست اگر زمینیان سوئے من بشتابی چه دولت تا که از وصلم بابلی که کرد است آن همه کاریکه کردم چو خواهم آن همه را در نوردم پلاک آدمی از شرک باشد بشرک این آسمان از بیم باشد مرشدا مرا مجنس دانبازی نبود است سهم آن یک که فیاض بود است چوبا من شرک آری در میانه کشی آخر عذاب بیگیرانه اگر یک ذره هوش آمد درستی زنی آتش بدین ثبت پرستی بین انبازی مخلوق میپسند خردمندی گزین ما سخر دے چند مدان با دیگری شرک وجودم که کرد است این که من پیدا نمودیم زمین اندر رقم یک قطره آب شود شه ماه را ماه جهانتاب کے تا از پیامم دور می بود اگر نادان شدی معذور بود ر کنون چون مصحف روش ندادم چراغ دین بر رویت نهادم کنون از کم من شتافتن چیست اگر مارا نیابی بافتن چیست کیسے باد
169 بجرمن چارہ سا ہے نیت کی حفیظت در دو عالم مستی ہیں اگر آئی بین اسے کردہ پرواز ندا آرم بحال خوشتین بار نباشد نز د هر د سخته رائے جز احسان اہل احسان اجزائے تو احسان بینی و کفران نجائی که غیر با گرفتی در خدائی منم اہل وفا لے رکشیده کسی از غیرم وفا ہر گز ندیده س مریم وفا هرگز چو فردا بینی آن روز خطرناک بگوئی کا ست کے من بوی خاک اگر باشد محبت کا روبارت بجز دنیم کجا باشد قرارت اگر زمینیان ہوئے مر بشتابی چه دولت تا که از سلم بیابی از زدل انسان پرستند دلبری را که گنجایش نماند دیگری را غزل دلم در زلف جانان جا گرفت است نخیزد ناتوان هر جا که افتاد کدامی اختر است این صورتی یا که رونش دیدیم و صد یش دواد نباشد این لطافتها در انسان نگر یا شد نگاری من پریزاد جهان آباد با باغ و بهار است جهان ما بر وئے گشت آباد غزل توان کردن بآسانی محبت ولے کردن وفا کار است مشکل چو قدر اس کو خوبت می شناسم منت جان میدیم دیگر کسان دل
١٨٠ مرا واعظ بزلف و چشم سوگند که میدارم بدست دیگران دل زمن بود آن دو شم خون فشان دل نگر دارد ز چشم من نهان دل چشم براویش دل میسرین ندیدیم چنین چنین دادیم زمینیان آنگان دل ول از حرص دو عالم بازگیریم بشرط آنکه بگیر و داستان دل بعشق او ندارم آنچنان دل که برگرد و ز کوئے داستان دل اگر دل گردم چون مینه انسان سوئے او می فرستم از مغان دل چنان مینه او ارمغان از چوروز سے کوری در پیش است مورد نباید بستن از زراین آن دل کجا جانم بیا ساید به هجرت که از درد تو سیدار و فعال دل بیاد د لر با مفقود گشته از سر تا پا مثال دود گشته پا چنان عشق آتن در حال افزود که عشق انگیخت از مستی اوزد نباشد این لطافت را در انسان نگر با شد نگارین پریزاد جهان آباد با باغ و بہارست جهان ما بروئے نشت آباد تولی امروز کنجان عدالت شناسی حمله اعضا اعدالت امیر کو سردشمن گدازی بر آورد از گرمیان شجاعت زمین از خار و خاشاک مظالم صفا کر دی سیولان شجاعت قطعه عربی کفانی خالقی دتی معینی أيارب أجمل التوجيل ديني فداء ك ايها المحبوب روحى فادركنى وزدني في يقيني على نفسي ظلمت قلت قولاً فا در كنى وزدني في يقيني
شنوی تسهم در مرح فرقان مجید کلاسیت روشن تر از آفتاب نه افسون نیز نگه راز حجاب چه تدبیر سازم که این یک این دو صد مر د را بر لب آوردجان جوهردان ترا حجت موریسم نیست به عبث سخن یکدست پائے نیست چه ماندند عاجبر ز عرض نظیر سوئے چار گشتند با شیخ و شیر چو پاسخ درین جمله رفت از نخست دلت باز این آرزو از چه هست چوبند سخن را نسجت آوری و گر در سخن کم کن درد اوری بجز گفته کردگار مجید که دار دسرا پا جمال مزید چونے سنجم آنرا بدیگر کتاب بلفظ و معنی بآب و تاب ہے آیدم حیف از یک نظر که نام بلاغت نهم بر دگر زحق بر رسولے پائیے سلام که آورد از گرد گا ر این کلام از کار بشکر قدومش کشائم زبان کنم نعت آن سید مر سلمان نعت سیم صل الله عليه علم " نبشتند پیشینیان پرتقال نه بینم زمینے بہتی از نهال نگر نعت و مدح رسول خدا هنوز است عالی تر از ما یقال
١٨٢ بش چشمه است ز آب حیات رخش آفتاب است و ابر و بلال زبالائے پاکسش چه آرم نظیر کہ سروے نباشد بدین اعتدال ازین نیلگون است پیر فلک که پیش کمالش ندارد کمال چه آدم چه نوح و چه دیگر رسل همه آمدند از وجودش ظلال فلک گردد از هر گرد زمین از بین کش بود تا برم سے نغال چه شمس و چه بد روچه دیگر بخورم همه یافتند از جانش جمال و بد کس کو ز فرمان او چشم بست از دست دو عالم خود گو شمال نظر یا رسول خدا سوئے ما ندارم جز از تو یکی اشتغال شنائے تو از ما نگر در تمام بطول زمان و بهتر اللیال از شمار کمالات تو چون کنم که بگذشت هم چند گام از حال مت دیم به آستانت چو خاک نشان بر سرم آستین نوال توئی زیور ہر دو عالم جو تو بگیتی ندارد فاک یک مثال چت تو معمار دلہائے اسے واریان بنا کردہ تو نگی در زوال تو آن شاہ پاکان با شو کتے کہ رعبت نهند بند بر بدخیال تو آن پاک پاکیزه در گوهری که گوهر نه تو بست در انفعال تو سر چند پیش از جهانی ولی تولی آخرین نقش آن والجلال بیا اے رخت چشمه زندگی دل پاک تو سحر آب زلال برا نام گر نور تو او نتدبر و عقد شب باز آغوش سال اگر طائرے گردم ام مصطفے پرم سوئے شہرت به پینت بال در
JAP بہر شب کنم ناله ها پر ا لم بدرد فراق و شوق وصال پرا کجا شور ما تا جنابت رسد که مستی تو در پرده ها جلال لہ تو در شرابهم شرابم بدل ریز گز بخت بد نماند است از جام با یک سفال نداست بایک بیا د نگه کن در اسرار ما پر از باد تو بست باغ خیال بر اعدا تو حمله پا میکنم مدان خالی ام از غزا جبال بشب فکر کانگیر کند کار ها چو دست جوانان بروز قتال بخش بسر نے دومر سکو تو آیا بحر رحمت فخوری عقال توئی در دو عالم مستور چین ہمہ آل تو ہمچو گلہائے آل زبیر تو آویختم در بهنود که عشقم نظام بیان نمود پند و نصیحت " منازاے پسر در قبار و سمور برو دانش آموز و علم از وفور بیاموز در علم و من سخته باش اگر خوا ہی اصلاح دینی معاش زنا پخته کاری نگرد و تمام بود مردم سخته چون سیم نام بود و زبان علم دارد کسے کہ در کار با سود باشد کے چو دشمن بیاید تو خاکار بمردی که دست از خصوت بدار بیاید به مسکین مزان خشم زانداز بیش دگر راست است آنچه زد بر نویش ا بیاران و فاسهل باشد طریق •
۱۸۴ ضیحت مر تضیع اوقات کے را اگر گم شود یک دم جهان میشود پر رینج والم تعجب که گم شد تر ایزمان تو مصروف لہو ولعب همچنان تعریف معشوق سبخاطر گذشت است یک گلبدن که منش نمی گنجد اندر سخن چنان روئے زیبا که مانند آن یک اختر ناست نهفت آسمان ستے پر نمک پیپ کر آفتاب که از آتش چهره سوز و نقاب زہے قد و صورت کے خد خال برشک دو چشمش مبرسے غزال ہے جہادار و احسان زحسن و جمال رخ دلبر آن شاید این مقال را چه خوگر بود دلبر دیگران پوچشم بود چون گریمان ترا فزاید از ان شور ایمان ترا چو حرب و فا در دل آمیختند مراد از سواد عیون ریختند نداری خبر از من آجان من نے بگذری در شبستان من من از آن زمان که دیدم را از جان و جهان برگردیم ترا تو دست محبت کشیدی زمان رسیدی و در دل بریدی من ولے چون مراحصورت در دل ست از خوبان عالم بداریم دست کشم پائے آزاز سمد پای ننشسته نیم زنگ زسرمایہ ہا نیم توا
۱۸۵ ندمت رہبانیت هنر نیست کم زور بودن بیاد چونخواہی سہنر مبر بر د سے بخواه کسے را که خوبی نماند خراب خراب است آن کجرونی ناصواب در د خاصیت است این امتزاج کنون خاصیت را نگر دو علاج بس خرج کردم درین فکر خویش که تا نفر یعنی برادریم پیش محقق شد این نکتهہ کا ندر جمال کے قوتے بہت در جنب بال که آهن ربا حسن و دل اپنے کر جائے کیجو دگر اپنے با اگر یک محنت بود فی المثل دلش هم کشد صورت خوش اصل را که سیماب ہم عاشق خوبرو است ز اغیار پیمان شکستیم ما به بستیم و تنها نشستیم ما جز این یکی هم بلد نیست کسی بهمسایگی سایه داریم و بیش قناعت شکیب از نقایش توان ساختن ازین موبدان سو پرداختن وگر مبتلا شد دلے بادلے بوقت جدائی شود مشکلے قناعت بیک پاره نیمزمان به از دست هستن بخون بیان ما نگیرم که در شب بگیرد قرار خنک نیکن کسے بنان منزل که در عمر و زو نرنجید لے خود
۱۸۶ اگر در غم ناله دل خون کنم اگر از رو دیده بیرون کنیم و اگر بینم این جمله دار داشر فشانم بر و جان خود چون گهر را بهنگام فرحت بوقت نشاط خیرخواه بزرگی بجبر فطنت ورائے نیست بجال مخط و قد و بالائے نیست اول سیکس آمد اندر طلال نخست از گدائے قدیم استوال دویم از تقاضائے آن خیر خواه که در وقت افلاس و حال تباہ سویم از ملاقات آن بر نهاد که کارش بود کذب منق فساد چهارم ازان میهمان اشهر که از رفتنش یا د ناید دگر بوده همین چاکر بے حساب که کاری نداند بر خور دو خوابه فراموشی از سر یه جور و داد چنان زشت نبود که بداعتقاد زمین از زراعت تهی داشتن به از تخم خارو خنک نگاشتن ز دست شما سنگ بنیاپر حال گریش پائے بود شدے پر جیال خردمند دانا ئے ہیئت شناس شہار وزرامے بہشت ایس چوچا که بود تنبل و نا بیکار ہے حیله جوید بهنگام کار ما چو دارند برگا و مار اعتقاد ز انسانگی بست این کارو بار ازین خوبتر یا نظیرش بسیار که مردم همه مثل یکدیگراند همه از زمان در زمان می چرند که
جہاد نا چو دیوانه سنگ گذاری ہے کند خون بسیار کس در ھے گر آمین د مردم پئے اثر وہ بخشت و سنگ و چوب و عصا چواز کار ترس پرداختیم علم از پئے ہند و افرانتیم ضد و تعصب ستم دیده گریر نجد روا است توان بخش و غصه بار چرا است به تحقیق دین سر زه لافی من کہ نے علم داری نہ عقل من سر نباید خلل در ثبوت گران دیگر جرح و قامیش کندی جان چه تر سا چه ند چه سرتیرو را با سلام کس را نه بینیم پائے انه یا جو سے گر بے شک میں بکیشی دومین بڑے این جنین اول المنکرین جوئے " ز خواریان ماند پوشیده راه بدید این عنبی زین مجب تر مخواه نگه کرد از رحم والفت مین بنانے مین را ند چندین سخن رو خش اند رول نرمی اندر زبان بدل کین بگفتار پا جان فشان با خراط مرحت بفتر یہود گزید آن رہے کہ یو وان فنزو یهود خبیث از گمان خودش نهند تهمت منق بر مادرش نه این اسیست او نه آن شد یجا حق امنیت كان قدرت است خدا عناصر آن بعض وضد و ستم مدارات سازند چند سے بہم چه کار آیدت ثبت بر اه احد اگر نیست اعتقاد مرد و
IAA بے ثباتی دنیا ترا خواب نوشین جنان نوشر فتاد که بهنگام کوچت برفتت زیاد کے با تحقیر چون بنگریم که در اصل فطرت زیک گوریم تفاوت در اعمال نے درشت یکے باغبان است و یک تخم کشت تن عجب نیست گر کو رانت ریچاه که کور است چه را نه بیند زراه گرگورانت وچه دانه تر چشم دا دوست دادار پاک بین خود بنگر در آن دیده خاک بکش نفس دون اگر امار بہت خرداد برائے ہمین چاره است تذكر شعر کجا شد ثنایی که بر سے شنا است نظامی کجا رفت جامی کجاست کجا رفت فردوسی و انوری که کردند در شعر پیغمبری کجا رفت ناقانی و عنصری که مر شعر را جوهری کجا رفت آن شیخ شیرین نان همان مصلح الدین مه آسمان گذشتند و زیشان سخن ماند یاد که بودند اندر سخن اوستاد ہمہ بے نظیر اند در شاعری خرد بردران در سخن پروری نش شاعری شال شان در بلاد کنون شاعر استم که مسلم مباد کجا رفت آن خسرو اندر سخن که می سوزد از سوز او جان بن کجا رفت حافظ که دیوان او د هر یاد از رفعت شان او
1A9 روراستی آور دیستال ازین اعتبار است افتقد نقال مظالم گفتار بر اصحاب کبار گر از کف و الحاد آیند باز از جنگ شمایان شوم بے نیاز وزان پس سهمیه و ستان من اند نه رنج و بلا در امان من اند سرکین نخست آمد است از یزید که شبیر را ہے گناہ سر برید اپنے سرگین زکتار آمد نخست که هر یک بد مومنانرا محبت بپا کان نخبت اندر آویختند بساتن گشتند و خون ریختند و دید آن شد اینچنین داوری بجنبید شمش بلکین آوری چو نخستان بیتی مهم اسلام بود نه ترسانه هندونه گبرو یهود در دلیل قیامت د را آزمودی به صنع نخست چنین خلق ثانی نماید درست نامه پیغمبر خدا به شاه ایران دگر تافتی سر ازین حکم عام سر تخت ایران نه بینی مدام ز ہجرت مراجیان بسوزد ہے مرا زنجیر چون تیر دوزد ہے زہر آوری مهر آید بجوش برو تا توانی درین راه کوش کسی را دل از آن ناشیت اگر چه همه دل بیک رنگ نیست
14.اہل اسلام مدام اند در معرکه فتیاب ندید است کس پشت اوشان جوان نیار د کے کرد با ما کلام چه یکتن زیر ساچه یورپ تمام کھناره بکفارہ اکنون نگه می کنیم تحقیق آن دست و پا بر زنیم اگر زین سخن جنت افت بجنگ نباید گرفتن بخو د کارت تنگ که اسلام دارو بسے بارہا دروست دشوار تر کا رہا ن امر مناسک زہنی حرام نصوم و صلواة و ترنج مقام ز کفاره گر مطلب آید فراز چه باید ازین رنج ہائے دراز خدا تعالی با خراج نبوت از میرود و گر گشته بود آنزمان سے او کہ جیسے برآمد بیک پائے او درین نیز این رمز پوشیده بود که دیگر برد با تمام از یهود امام حسین نہ مشوتیره با کرده کردگار که با وی نیاید نه تو کارزار گمانم کہ پیغمبرے کردگار بیاری بیامد بدین کا رزار
191 چنان برو سے تیر تران داشت که کردے گذر آن کا اے دشت یک گام از روی گردی بزن چه حاجت تتزویر و چندین سخن تا موختن باید آداب هر که خود بر آموزوت یا سپر من آداب الفت که اند و ختم نه از گس که از الفت آمو ختم خدا چون نشیند بعدل و میداد به تقوی نهد پایه ها در عباد برسند کند حمله اسرار ما نماید با جو ہر کار ما نمائیم ناکرده کار صواب بدی را بپوستیم در صد حجاب بدو گفت آن را از وان سما که ما آمد هستیم اینجا ز ما ہوار خوشم نیست راحت فرا خنک نگفته که درست از هوا ازین سونیاید گرفتن گران و گر سنگ بارو به باز آسمان شنوی تسمه چهارم غزل فرقت یار ہجر تو بوخت اندرونم اے حمید نان بخنجر ناز دیگر چه بود متل و صبر کشتی و زمانخاست آواز از به خودم مسوز بهرگز و از دست خودم در آتش انداز دست مارا ہو سے بجز نظر نیست اسے خاک فقد بدیده آن را از غم خود با نگفتیم و از تو نتوان نهفتن این از جز عاشق سوخت ندارد در دو غم عاشقان جان باز
۱۹۲ رفتی و دل شکسته من هر دم بخیال بست رسانه در سر این مویم آتش افتاد فریاد زدست عشق فریاد آخر بتواه ما رسد هم تا چند کنی بلت و پرواز مط اسے دل زد که ماجرات پر یم کے گم شدہ از کجات پرسم تو در دل خود بریدی از دید من در دل خود وفات پرسم بینم کہ کسی اسیر عشقش آن کیست گزد دوات پرسم و وقتے بر شمع جو نیمت زار وقتے دگر از حیات پرسم تو دامن و شمستان گرفتی من بیهوده ناشنات پرسم جستجو سے یار اسے یار عزیز در کجائی بر عادت خود چپرانیائی اید دست اگر منائے تو نعت من تو بہ کنم زیاد سانی دل بردی در از خود ندادی این بود طریق آشنائی نالہ بول زار این بود زبخت حاصل من کین خار بروند از گل من از دست بت ستم شعارم آخر بجنون کشید کارم در حشر که زخم با خراشد دست من و امن تو باشد رفتی زمین اپنے نگار ناسا گر سخت بود به سخت بار جانم به تن از غم تو فرسود رسم وره و دوستی ز این بود
۱۹۳ یا راست نہیں روزگاریم با واعظ و محبت چه کارم در دانکه درد خود بگویم آن کیست کزو دوا بجویم رفتی و مراخبه نکردی بر کلفت من نظر نکردی ر و نا دیاری این بودره اے جان دلم خدا را بیت | درمان سر است یک نگا بہت امروز گذشت از سرین آن سیل که بود تا بدوشم ا عشق تور بود عقل و ہو یاران چه بد بینم و چه شنوم بیکار شد است چشم و گوشم دریاب که عم بخور و خونم عشق تو بسوخت اندرونم اے ماہ رخ نگاری درست هیچت خبرت زور و ماست اسے آنکہ سجن شہر یائے با ہمچو سنی چه کاردار می ل کارم تمہ گر است و زاری مطلع بار ا نظرے نا کہ مارا صبر از رخ تو کدام یا را بتا درد تو بر دوام ماند هرگز نکنم طلب دوارا ہر کس سمان طلب کند من جز من که سنجان خرم بلارا ابالا یا رائے حضور تو مرا نیست از دور ہے کنم دعا را وفائے شیخ
1900 گر خواستی آن خدائے دادار ناخواسته نیز آمدی یار فراق یار من خیره ز کار روزگارم کا نگیخت خندان در بیارم اسے دشمن جان کنون گذرگن به تو عام کرد کارم هرگز ندهیم رشته از دست در تاب دهند رشته دارم این میگذرا و بدل که از هم گریم بکنار برود بارم فتی به گمان بد ولیکن مهر تو نرفت از دل من اے دلبر من بیا خدارا آن صبر که داشتم کنون نیست دراست بر خاک سینه گنده باید چیز یکه بسیار امینمون بیت اسے آنکه چوسن تو اگر نیست سیکسے ام چرا نظریت کیفیت تصینو کتار باعث آن از زمان در از دل می سوخت که چنین پاره پاره باید دوخت لیک موقوف وقت بود این کار پیش از وقت کے فوری نگار خلق و عالم جدا جدا افتاد ہریکے راہ نو بکر و ایجاد در بدعات سریه بکشود آنچه بد رفت و آمد آنچه نبود تا میرا یاوری بگرد خدا اے سی ان سی کم باش خدا بحکم ہر چہ گفتم برائے او گفتم بر مراد رضائے او گفتم گر نیاید بگوشی رغبت کسی بہت مارا رضائے مولی نہیں گر نخواهی بسیار پیوندی کس نہ چپاندت بدل پندی
190 پیچ دل را نے کشاید راہ تا نگردد معین اور الله این کلیپ راست در کعب بحمان اے خوش آنکس که بهر دنیا ازان دمے از دلستان دوری نشاید که از دوری گدا زجان مزاید ازین بندے کہ بر سر بندم افتاد رها گشتن بعقل من نیاید بندے سر رو دلدار پنهان نیست لیکن که چشم بسته حق را گشاید را ولا مارا برویم ہمے باش که دیدار تو راحت سے فزاید شنید رستم که دانایان بگویند که از صحبت محبت می فزاید مراکز عشق تو خوگیر دردم خلاف دیگران جودت خوش آید ت که از سحر تو جان من براید مشو نومید از رحمش که آن یار چو یک در را به بند و صد کشاید بجر وصل تو اسے دلدارِ جانی علاج دل تعقل ما نیاید اگر دلبر نه بینی ذکر او کن که ذکر دلبران هم دل رباید منزل تا ز تو هستی است بدر مزود تخم شرک اردل بر نرود پا برون نایدت زگل هرگز تا مرا د و د دل بسر نرود.ہر چہ یارے نشیند اندر دل دیگران هرگز از نظر نرود.منزل |
197 نه دین دارم بدست خود نه دنیا بشقت بے نصیب از سرد و دارم ندارم هیچ فرقے روزم از شب که خاک افتد بفرق روزگارم غزل اے در دل من بقیه گشته دل از غم تو دو نمی گشته تنها نه منم عشق بازی رسمی است که از قد مر گشته است از قدیمی تایا نے رسی کس کے یار از منج مستقیم گشته را عاشقه چیست جان فدا کردن سرخ روئے نکردی اند عشق تا نه سوخته شود در وگردن اعي اسے آنکہ اگر تو بر سر رحم آئی صدویده کور در مے بخشائی پر چند بر ز کو رستم میان آنجا که تولی چه غم زما مینائی غزل این پری آنچه من کرده است نا در خونریز پر ملی نه کرد نیک چشیدیم همه گرم و سرد عشق رخ دلبر عیار و شوخ از من بیجاره برآورد گر و روز و شب از هجر رخ روشنش می گذرانیم بعد سوز و در غزل درد تیم زد و برفت و نکرد از فالف رویش هنوز مست زجانم عزیز تر یا رب چه صورتی بود و هست میله چون صورتش بت من نوبت دگر
196 باد صبا ہوا و ہوس ران نگاه کن دل می تپد که نامه بر خود مرا ببر مه را ندیده ام که بداره و تو و کلاه سروے ندیده ام که بند چو تو کمر ه را یار عزیز از رک جان قریب تر ام چون نرم دل شود ز پرستیدن جوانی که سنگ سخت نمی دارد این بنر ا اسے بہت اگر ترا گنے سے افتاد بدید غزل پندت اسے ہوشیار چون شنوم منکه از شور عشق مجنو غسل باید مرا باده که من کشته آن دو چشمه میک د سنت است چون دل تنگم قامت تو چو شعر موز و غم ــزل 1 را ز چون در آئینه عبرت نخ دنیا دیدم حیف تا بر غلط عاشق دنیا کردیم در دل را چه بگویم بدون از آنان چشم پر آب تن راز چو مواد زا دیم سالہا بے کی ومعشوق بسر میبریم ہائے افسوس چه بد بود که ما میکردیم جان من بیچ پرس از غم دور وان تعلم اله که سرا پا همه سوز و دردیم یار درخانه و ما گرد جهان میکردیم وقعه عربی الجنة عشق وسوء العشق سقى العشق شفاء وسوء العشق ضرى العالم كله اسير الظلمات والعاشق في العالم شمس وقمر مراد لی است زدست ازل سرت بعشق و گرنه ترک نصابی طریق آسان است بری که صورت مثل بود حسین و جمال بدین کمال نباشد چه نوکر انسان است و طریق اہل نظر بیت خامشی و سکوت که در نهایت و ضعف تو عقل حیران است
۱۹۸ غزل ـزل عاشق صادق نیا را در زمان خبرنگار صبر در وے نباشد از فراق روئے یار خلق میگوید که نادانی که خود را میکشی آرے آئے میکشیم مارا این و آن چه کار عشقبازی نیست کار میرودل سرد ضعیف آن دل باید که برا اتش فراگیر دسته آن خلا میگوید که مجنونی و بیوشی دوست گویم اتم همچنان اکنون برگردم موشیار قطعه فرخ بهرزه گوئی او را و خشک جان مخراش گرت خدائے بیاید بر و خدا را باش چه حاجت است مخلوت فقیر حاذق را که ذکر دوست توان کرد و سراب قماش تبر سد اہل صفا از ملال در بخش دوست نه فکر نیت دوزخ نه ذکر عسر معاش سرانه دل از زخارف دنیا چو جیفه آگنده سر از غرور بستی نیست که همچو منے اسرار هیچو تیم را به تفقد نواز د دلداری تمررت بجنا بش دعا یہ بیوہ اپنے لیکه صحبت مارا گز مینداز ته دل دریغ و درد که از صد نیر از نیست تنے بجز متابعت مصطفے که راه جفاست بهر طریق به بینیم هزار ا ہر سنیے ره تفقد و نرمی بگیرد دلداری مباش پیچ کسے را بگیر دل شکنے نزاع بر سر دنیا، دون مکن هرگز بخصم بند قبائی سپار پیرہنے غزل برا شکسته دلان آن صنم کجا سازه نگرندا بدلش این هدایت اندازد صنم کجا.اگر ہزار ہا جفا کنی خدا نکند که فرخ از تو بدیگر کسی بپردازد براستی که برت قدر دوستداران کسے اگر چھ پئے خدمت تو جان بازو ـزل
اے دلبر زیبائے من زلف تو ہند پائے من کوئے تو شد بادائے من تو جائے جان من شدی اے دلستان ماه رو روچون ہے پیچی چو مو یا دل ہمیداری پور و یا سر بر آنتین شدی چون ماه نو کا ہیره ام مثل کمان گردیده ام بسیار غمها دیده ام زان دم که دور از من شدی اسے دستان مه لقا رو چون بگردانی زما یا دل شدت چون سنگ نا یاس سر بر آن شدی اسے دلستان بے وفا تا چند این جور و جعنا ہر چند نالم در قعا تو سر بر آمن شدی غزل جمال پاک و رخ ہمچو ارغوان داری کلاه گوشه خوبی بر آسمان داری جمال وحسن و لطافت نه آنچنان باری که گوئیت چومه و هر گاستانداری نه شان است که در لاله زار بنشینی تو جائے خود صنما در قضا جان داری ریسکه لشکر د لها خلق مهره است بهر کجا که روی شوکت شهان داری نماند این رخ خوبت بگلشن و گلزار توزیب جنت و آرائش جنان داری دید نشان گر آن بتائے زرینت و گرنه کیست که داند که تو میان داری به بهشت باغ نے ماند این زنخدانی نگر تو این ثمر از روضه بجنان داری نبود خوبی یوسف مگر ز آدمیان تو جان من رخ خوشتر زانی جان داری د لا کلام دگر باشد اهل معنی را تو هر چه رفت کشید یا از منجهان بازی درست کن منظر سے بر خرابی دل خویش اگر تو مغز حقیقت در استخوان فراری
سعر آن همه تن چشم در حریم وصال تو چشم و دل همه در بند آب نان داری نه زمیدت که به بندی کمر بحرص و ہوا وگرنه بغرض فلط عمر او دارن باری که گویدت که تو پرہیز گاری آفریخ مدام شاید معنی انہیں جان داری عكزل زمہر بار اگر کو طہور سے نیست ولے چہ غم کہ مہر در فتور نے بیت تمام انجم و خورشید ماه رویدم مال و جمال تو ہیچ نور بے نیست خود این جمال که داری نرم و نفر داستان بجد و جهد بزنان اور ان قصور نیست عزل فرخ مرا دل است فدا بر شمایل دلدار بیجان وست که به دوستم زجان بیزار دریغ و درد که بعد از فراق داشتم که راحت دل و جانم نگار بود نگار بر دعشق و غم و آه و سوز و ناله زار چنان خوشم که یکی از شما باغ و بہار طریق عاشقه و طور ان زمستان را که رمز عشق ندانند مردم شیار غزل خلق و عالم جمله در شور و شراند عشقبازان در مقام دیگر اند گرد لا زین کوچه بیرون نگذریم ہم سگان کوچه از ما بہتر اند عاشقانرا چیست حاجت با دگر دلبران عشاق را خود پرورند غزل خوش کسانیکه در این مرحله جان برند عهد و ندرت که بگردند بهایان بودند رک آن جمله گفتند که بے دلبر بود پیش از مردن خود محو شد اند و مردند اے بخوبی دلبران را سرودی نفت قرة العینین دل ہر دلبر شاه بازان طریقت را شها نیست جزر اتباع تو بال پر سے
غزل نخواهم تاختن سر از حکم حضرت عالی نسوز اے دل اگر سوزی نبال ایجان گرانی خار فرمود در قرآن که در روزیکه جانگاه بیا ساید همان نفسی که از حشرت بو خالی غزل | اکسیر شد جمالش حال تباه مارا کرد است سیم خالص قالب ماه مارا لطب عمیم دل مردم مرا بخواند هر چند میزند این اختیار راه با را در کوئے دلستان افتاده جان برای دیگر نشان چه باشد اقبال مواجه بارا چن یا رب به جیب چه باشندگان یا راز ماند شاید که دیده باشد و بر گناه ما را سبب غزل 0 طریق ما همه آنست كان طریق رسول کی کہ دین اللبد قصہ مختصر دارد ظفر گفت مرالملحد یکہ اسے فریم مصلح کوش که جنگ وجدال و سر دارد بنتمش که توازن تخم دیوی موشکش پر رشید که باشد ره پدر وارد بین عیسوی تا اپنے مسیحی است هنوز حضرت جیسے سیچ خروارد اگر مہر و وفاتن سند متے ندهیم و حاوی دل ما را که مسیر دارد عننن نگارست به تیز نگاه گشت مرا براستی که زمان کچھ کلا کشت را نے روئے تو آرزو نماند است خبرا ہے کوئے تو بچے کو شاندست را رباعی تویچ ر وصیت تو ہر زبان سخن حرام ہے ذکر تو گفتگو نماندست مرا
نظر اردوبردنی پر اگر دل میں تمہارے سے شر نہین ہے تو پر کیون بین بد سے ڈر نہیں ہے کوئی جو ظن بدر کہتا ہے حادت بدی سے خوردہ رکہتا ہر ارادت نمان بد شیاطین کا ہے ہمیشہ نہ اہل عفت دین کا ہے ہمیشہ تمہا ر و دل مین شیطان کو ہے بہتے اسی سے میں تمہارے سے کام کچھے وہی کرتا ہے جن بد بلا ر سیب کہ جو ر کہتا ہے پر وہ مین ہی نیب وہ فاسق ہے کہ جس لئے رہ گنوایا نظر بازی کو ایک پیشہ بنایا نگر عاشق کو ہرگز بد نہ کہیتو دبان بدخلفیوں سے بچکے بہتو اگر عشاق کا ہو پاک دامن یقین سمجھو کہ ہے تریاک دامن گر مشکل یہی ہے درمیان میں کہ گل بے خار کم این بوستانین تمہین یہ بھی سناؤں اس بیانین که عاشق کیس کو کہتے ہیں جہانمین وہ عاشق ہو کہ حبکو حسب تقدیر محبت کے کمان سے آ لگا تیر ہ شہرت سے نہ ہو کچھ نفس کا جوش ہوا الفت کے پیمانو نسے مد موش نگی سینے میں اسکے آگ غم کی نہیں اس کو خبر کچھ پیچ و تم کی خاتمہ کرتا این جمله سرقتی است بر مخزان گیری و رز مرا داشت در چه از این کالای علیم نگیر چون که خودا فراز سکیم لا يؤخذ المشرعة و ذهب الكرام شور که ما در مورد تمام شد قوام میں اہم 19